http://www.aliomahtab.blogfa.com/
ما آدمها یاد گرفتیم که توی زندگیمان مورد تشویق قرار بگیریم؛تا باور کنیم که کارهایمان درست و اصولی انجام دادهایم.خب...بچههایمان هم به طور مداوم نیاز به تشویق دارند تا از انجام کارهاشون احساس رضایت و پیشرفت داشته باشند.خب...همیشه کسی نیست که بالای سرشان باشد و مدام تشویقشان کند و یا ماها همیشه پیش آنها نیستیم تا در پیشرفت کارهایشان سهیم باشیم.فکر کنم دارید متوجه میشوید مهارت امروز چی هست که باید باز به فرزندانمون آموزش بدهیم؟؟
مهارت امروز ما اینه ...توجه کنید...
«باید آنها را به مهارتی مجهز کنیم تا خودشان از عملکرد خودشان احساس رضایتمندی پیدا کنند.»
ما می توانیم به بچههایمان تقویت مثبت بدهیم.باید بهشان یاد بدهیم به خودشان افتخار کنند.این کار به بچه ها امکان میدهد که مالک اعمال خودشان باشند.البته ما فراموش نمی کنیم که هر از گاهی به آنها بگوییم که از داشتن آنها به خود می بالیم.
لطفا این دو جمله را با هم مقایسه کنید...
1_«ممکنه لطف کنی و درس علومت را بخونی تا آموزگارت نگران نشه؟»
2_« برای درس علوم؛این فصل از کتابت رو بخون تا برای امتحان فردا آمادگی لازم رو داشته باشی.تو تکالیفت رو برای خودت انجام میدی.برای من که انجام نمی دی؟»
متوجه شدید؟متوجه تفاوت زبان تن با لحن گفتارمان شدید؟فکر می کنم اینگونه می توانیم به بچه یمان اطلاع بدهیم که مسوؤلیت کارهایشان برعهدهی خود آنهاست.آنها در واقع به خودشان کمک می کنند.
تا سلام دیگر یادم نمیره که بگم بدرود....
براستی عجیب نیست که وقتی بچهها بلند حرف زدند یا فریاد کشیدند،من با صدایی بلندتر بر سرشان فریاد بکشم؟آیا عجیب نیست وقتی آنها رفتار بی ادبانهای داشته باشند،من بخواهم با رفتار بیادبانه تر با آنها برخورد کنم؟ آیا عجیب نیست وقتی کودکی بد زبانی میکندبا لحنی تند و زننده او را تنبیه کنم؟
من احساس می کنم که ما پدر و مادرها (هر دو با هم) باید به آنچه موعظه میکنیم،حتما عمل بکنیم.
ماها مجبور نیستیم به ساز بچه هایمان برقصیم؛بلکه بهتر است برای خودمان و رفتارمان ساز و آهنگی متناسب بسراییم.
زبان تن و زبان کلام در هر شرایطی در تمام ابعاد زندگی واقعا مهم هستند.منظورم اینه که اگر بخواهم به بچه هام مهارتهایی رو بیاموزم؛باید کاری بکنم که درس دادنم هم براشون جذاب باشه.
بدن ما مانند لحنمان باید محکم و استوار و همینطور از استحکام کافی برخوردار باشه؛تا پیامی که مخابره میکنیم با تمام وجود صورت خارجی پیدا بکنه و بچه ها به راحتی اونو لمسش کنند.
_هنگام انتقال مطلب به بچهها،از صدای محکم اما مطمئن و جالب استفاده کنیم.
_ لحن صدای ما باید آرام و در ضمن جلب توجه کند.
_ برای هماهنگ کردن زبان تن با لحن صدای محکم و مطمئن، مهم است که حضوری بدون تردید داشته باشیم و بدنمان هم حالت باز و گشوده داشته باشد.
_ پاهامون به روی زمین مستقر شده باشد و در عین حال تماس چشمی خیلی خوبی هم بر قرار کنیم و حالات چهرهمان هم کاملا طبیعی باشد.
وقتی با لحن مثبت و صدای آرام حرف میزنیم؛جنگ بر سر قدرت متوقف میشود.بچه ها در این مواقع در موقعیتی قرار میگیرند که میتوانند خودشان را اصلاح کنند.
کلام محدودیت گذار مانند پله برقی است که شما را از طبقه بالا به طبقهی پایین میبرد و حرکت آرام و یکنواختی دارد.
بچهها در خانه ممکن است همیشه قبل از خواب؛سروصدا راه بیندازند و یا در کلاس درس ممکن است بخواهند کلاس را ترک کنند.اگر ماها متوجه این امور نباشیم و اگر از همان اول محدودیتی برای آنها قایل نشویم،حد و مرز ساختار ماها از هم متلاشی میشود.بعد بچهها هم دچار سر در گمی میشوند.
مثلا اگر در شرایط پرشور و هیجان از دخترم بخواهم به رختخوابش برود؛احتمال آن هست که حرف من را جدی نگبرد.پس بهتر است به جای هر گونه شوخی،با لحن کاملا جدی به او بگویم:«لطفا برای خوابیدن آماده شو.»
به هنگام تعیین محدودیت ،لازم است که دقیق و مشخص باشم.هر چه از کلمات کمتری استفاده کنم،پیام من مشخص تر مخابره میشود.
اینجا را داشته باشید...فعلا خدانگهدار...
برای من،مهارتهای یادگیری در زندگیام،یک تجربهی مثبت و نشاط برانگیزه.زندگی باید یک فرایندی توأم با نشاط و هیجان داشته باشد و اشخاص رابا طراوت،مسئول و با انعطاف بار بیاورد.زندگی باید فرایندی کاملا لذت بخش باشد.
یادم باشد که پدر و مادری کردن چیزی بیش از این است که سر پناهی برای فرزندانم تدارک ببینم،بر تنشان لباس بپوشانم،یا در مدرسه ای عالی ثبت نامشان کنم .بلکه باید یادم باشد که یکی دیگر از وظایف پدر و مادربودنم ،آموختن مهارتهایی به فرزندانم است تا به آنها این امکان را بدهد که بالغهایی موفق باشند.
خوبه که اول خودم بیاموزم که چه چیزهایی در زندگی برایم مهم و لازم بوده؟یاد بگیرم که در روابط با دیگران به دنبال چی بگردم؟یادم باشد که داوری کننده نباشم و به مسائل و امور اطرافم مثبت نگاه کنم.به مردم اطرافم بهاء بدهم و به بهترین شکل خود ظاهر بشوم.
یادم باشد که ما همهمون متفاوتیم.اما گلها، هر کدامشان،رنگ خاص خودشان را دارندو همگی هم زیبا هستند.
اینجا درس اول را باید بیاموزم و همینطور یاد بدهم.درک کردن مهارتهای مسئولیت،خویشتن داری،کنترل خود،احترام گذاشتن به تنوع،داشتن انعطاف،حل مسأله،اعتماد به نفس،همکاری در همین سن کم،به بچه هایم کمک خواهد کرد تا به ابزارهایی که برای بقای خودشون در این اجتماع پر از هیاهو به آن احتیاج دارند،برسند.
اگر به بچه ام بگویم:"چرا نمی توانی؟"...هیچ کمکی بهش نکردهام.حتی اینکار در مورد شوهرم هم مصداق دارد.(با اینکه اون دیگه بچه نیس).باید با مثبت بودن به اون کمک کنم.
امتحان می کنم .بعد عین امتحاناتم را برایتان خواهم نوشت.می خواهم هر تجربه ای را که امتحان و آزمایش میکنم؛اینجا بنویسم.احتمال میدهم بی نتیجه نباشد.انشالله...
سلام....
دارم فکر میکنم که زیاد فرصتی برای فکر نکردن ندارم انگار...
دخترم وارد 10سالگیش شده.احساس میکنم داره بزرگ میشود.تغییر کردن رفتارهایش کاملا برایم قابل لمس شده است..نمیدانم آیا خودش هم متوجه میشود یانه؟
دارم فکر میکنم چقدر خدا حکیم است و ما بنده هایش باز بهش شک داریم هنوز.هنوز بهش اعتماد کامل نداریم.تلاش میکنیم که خودمان همهی کارها رو ردیف کنیم.راستی اگر زمان سن بلوغ دخترها با پسرها عوض میشد چه اتفاقی میافتاد؟هان؟چه اتفاقی میافتاد؟(عجیب این مواقع به شدت حکیم بودن خدا برایم تبدیل به یقین خالص میشود).
احساس میکنم دخترم در آستانهاش قرار گرفتهاست.باید او را به مسائل پیرامون خودش آگاه کنم.روز به روز بر زیباییاش افزوده میشود.اینجاست که باید اورا به داشتن حجابی قشنگتر تشویقش کنم.میل به خودنمایی اون در حال تشدید شدن است.حس میکنم معنای حیا را اینجا باید برایش جا بیندازم.باید بهش ثابت کنم که حتی اگر پدر و برادرش هم به او محرم هستند؛اما احترام به پدر و حرمت برادر ایجاب میکند که با پوشش زیباتر و در عین حال محفوظ تری در برابر آنها ظاهر شود.
وقتی با سرویسش به مدرسه میرود،باید بهش تذکر بدهم که باید رفتار موقرانهای با راننده سرویسش داشته باشد.گرچه همه به چشم یک دختر دبستانی به او نگاه میکنند؛ولیکن خودش نسبت به خودش اینگونه فکر نمیکند.یحتمل این هم از علائم و آثار دوران بلوغ اوست.وقتی از مدرسه به خانه بر میگردد،برایم از جزئی ترین اتفاقات مدرسه برایم تعریف میکند.حواسم را جمع کرده ام.کارهایم را هماهنگ کرده ام تا وقتی او برمیگردد،بتوانم بنشینم کنارش و با دقت تمام به حرفهایش گوش بدهم .
دوران حساسی برای اون خواهد بود این دوران.دلواپسم و همینطور نگران.دلم میخواهد بتوانم باهاش نزدیک تر باشم تا اطلاعاتی که باید در این زمینه ها دریافت کند؛مستقیم از طرف خودم به طور صحیح و درست دریافت کند.
خدیا ازت ممنونم که سن تکلیف دخترانمون را زودتر از بلوغشون تعیین کردی.براستی که حکیمی و دانایی....
تصمیم گرفته بودم پاهامو از حد یک آیدی بیشتر بگذارم بیرون.با یکی از دوستان مسنجریام قرار گذاشتم.موقع چت،بهش گفتم .قرارمون رو توی میدان امام و ربرروی عمارت مسجدشیخ لطفالله گذاشتیم.برای من جذاب بود که بتونم با کسی که از مدتها قبل از طریق نوشته هاش..افکارش..عقیدههاش...اونو شناخته بودم،حرف بزنم.
وقتی دیدمش؛گویی سالهاس که اونو میشناسم.حتی دیگه چهرهاش هم برام غریبه نبود.به محض اینکه دیدمش،شناختمش.فکر میکنم برای اونم همین حس به وجود اومده باشه.
ازهمه جا با هم حرف زدیم.من از دغدغه هام...اونم از تجربیاتش...من از تصمیماتم...اونم از گله هایی که از بقیه داشت..
تصورش را بکنید.قرار ملاقات در میدان امام.اونم جایی که در وسط هفتهاش از آرامش خاصی برخورداره.
با کسی که از پیش با روحیاتش اشنا بوده باشی.با فرهنگش خو گرفته باشی.
اینجا موقعیت خوبیه که بتونی باهاش تبادل افکار داشته باشی.
میگم : خدارو چه دیدین!!! شاید روزی خبر دار شدین که وبلاگنویسای اصفهانی اونم از نوع مونثش،در میدان امام چهارشنبه ها جلسه گذاشتن....دم همهتون گرم...
سلام...
میخواهم این دفعه راه حل سریع اینگور شدن را آموزش بدهم.
1- با چراغ خاموش وارد شوید.اما دوستانتان را کنترل کنید.
2- بدون سلام و یهویی وارد شوید.
3- می توانید "پخخخ" کنید.(تمرکز طرف مختل خواهد شد).
4- مدام پی ام های آبکی نثارش کنید.
5- به هشدارهای کنار" آیدی" دوستتون بیتوجه بمانید.
6- بی مقدمه برایش"بازز" بزنید.(اگه طرف هدفون در گوشش باشد؛حال او دیدنی خواهد بود).
7- موقع خداحافظی مدام ارسال شکلکها را تکرار کنید.
توصیه میکنم امتحانش کنید.نتیجهاش را خیلی سزیع خواهید دید.
بعد از به نتیجه رسیدن؛حتما مادرانه را از دعای خیر خود فراموش نکنید.
راستی ...به نظر شما من چیزی را از قلم نینداخته ام؟؟
راست میگن:هر چیزی که شکسته باشه؛از ارج و قیمت اون کاسته میشه.مگر دل، که اگر بشکنه،تازه پیش خدا اجر و قرب پیدا میکنه.
اگه روزی دلت شکست؛قدر شو بدون.اون موقع هر چیزی از خدا بخواهی،حتما بهت خواهد داد.
.....
یه مدتی بود که میدیدم پسرم با بالشها یک خونه درست میکنه.برای طاق اون خونه اش هم چادر رنگی منو برمیداره و پهن میکنه روی دیوارهای خونه اش.بعدش یه درب براش میذاره که خیلی کوتاهه.اونقدر که من و باباش نمی تونیم راحت بریم توی اون خونه.با یه پنجره ای که فقط خودش می دونه کجاس،خونه رو بنا می کنه.جالبی کارش اینجاس که بعد از خونه ساختن؛همهی ماها رو دعوت میکنه به خونهی جدیدش.
دارم فکر میکنم ایا ممکنه این خونه ساختن اون مثل عروسک بازی دخترا ،ذاتی باشه؟
نمی دونم چرا شبها وقتی میخواد بخوابه؛همراه خرس عروسکیش و یه تفنگ؛ مسلحانه به خواب میره؟
دخترم همیشه موقع خواب با عروسکش می خوابه و پسرم با یک خرس پشمالو و تفنگ قهوای... .
اینجا چه خبره؟
لیست کل یادداشت های این وبلاگ