سابقا در روستاها،همه به همدیگه سلام می کردن.ولی حالا جمعیت کرهی زمین اونقدر زیاد شده که دیگه وقتی باقی نمیمونه تا به همهی مردم سلام کنیم.
مردم از سلام کردن ما خوششون مییاد و چون این کار این کار هیچ خرجی بر نمیداره،بهتره از سلام کردن دریغ نکنیم.
چگونه سلام کنیم؟
خیلی اسونه.فقط کافیه بگیم:سلام.
میان جوانان و دوستان صمیمی؛ «به به سلام»...
به یه خانم؛«سلام خانم».(بدون این که نامش رو ببریم).
به یه اقا؛«سلام اقا».(بدون این که نامش رو ببریم).
به یه بچهی زشت؛«سلام عزیزم...».(بذارین طفل معصوم فکر کنه خوشگله که دارین بهش سلام میکنین».
به یه اسب؛«سلام اقا اسبه».
به ماده اسب؛«سلام مادیان خانم».
به یه دختر ترشیده؛«سلام خانم».(هرگز نگین:«سلام دختر خانم».بذارین خیال کنه که اگه میخواست می تونست شوهر کنه...).
در مواقع تجاری یا کاری هم فقط بگین:مثلا(سلام اقای محمدی...).به نام فامیلیش فقط صدا کنین.
مجبور نیستین به اینا سلام کنین؛
1_به آشنایی که در حال زدن صندوق عابر بانک شماس.
2_به فردی که در حال خودکشیه(اول باید نجاتش بدین ؛بعد بهش سلام کنین!).
بچه های کوچولوی من...نباید سلام رو فراموش کنین.سلام باید دم دست باشه...
داشتم فکر میکردم که اگه بنا باشد در همه حال از ادب استفاده کنیم،حتی در هوای ابری و بارانی،بدون تردید لب های زیادی رو پر خنده خواهیم دید.در این حالت کسانی هم که همیشه سرجنگ و دعوا دارن،اروم و مهربون میشن.
یه "متشکرم" یه "خواهش میکنم" یه "ببخشین" خیلی بیشتر از یه جلیقهی ضد گلوله به درد می خورن.
این درس امروز من به بچههای منه.خدا کنه بتونم درست جا بندازم تو ذهنشون.
خودم اینو امتحان کردم؛داره شاهکار میکنه.باور ندارین ؟امتحانش کنین...
سلام...
راستی حواسمون هست که:
"جوانان در لذت بردن از زندگی چنان عجولان که انگار دیگه وقتی براشون باقی نمونده.اما پیرها چنان اروم زندگی میکنن
که انگار تا دهها سال دیگه هم زنده خواهند بود!!"
میگفت:«جوانی سنی است که ادم حاضره همه چیزشرو ببخشه.ولی متاسفانه در عین جوانی سنی است که ادم چیزی نداره تا ببخشد!!!»
همین...
پینوشت:سوژهمو پیدا کردهام.ببینین خوبه؟
یه کم صبرکنینلطفا...
دارم دنبال سوژه میگردم؛شما ندیدین؟
سلام...
راستش، یه مدتی بود از این سرویس پارسیبلاگ خسته شده بودم. شما اگه مثل من بودی و نمیتونستی راحت صفحهی نظرات خودت رو باز کنی، شاید حالا حق رو به من میدادی. اگه مثل من هر وقت با پشتیبانی فنی کار داشته باشی و اون هم معمولا آنلاین نباشه و یا اگر هم باشه بیشتر فقط صبحها باشه، بازم به من حق میدادی. وقتی میبینی که پیامهای گروهیات زیاد شدهان و تو نمیتونی آزادانه اونا رو پاک کنی، باز به من حق میدادی...
الغرض... بقیهاش رو بخونین و بعد منو فیلتر کنین...
خوب... منم خسته شده بودم. تصمیم گرفتم برم یه جای دیگه و اونجا زندگی کنم. همهی سرویسها رو گشت زدم. بعدش تصمیم گرفتم یه وبلاگ کوچولو گوشهی بلاگفا بزنم.
روزهای اولش داشتم کیف میکردم. آخه به محض اینکه وارد صفحه اصلی میشدم، خیلی سریع با زدن کلمه عبور راه برام باز میشد. وقتی هم میخواستم، صفحهی نظرات رو باز کنم، خیلی سریع میاومد روی صفحه و من با خیال راحت اونا رو میخوندم. وقتی هم میخواستم قالب وبلاگمو تغییر بدم، دیدم بهبه (!) عجب قالبهای قشنگی داره. خلاصه...
مثل بچهای شده بودم که از خونهی باباش فرار کرده باشه و روزهای اول آزادی براش مزه کرده باشه؛ منم انگار اونجوری شده بودم. خلاصه... چند روزی را به همین منوال گذروندم. دو روز یه بار هم وبلاگم رو بهروز میکردم.
اما کمکم دلم داشت برای خونهام پر میزد. حس کردم کسی نیس به حرفام گوش کنه. کسی نبود دعوام کنه بابت حرف بیجایی که ممکن بود بزنم و نه کسی بود که خوب بشینه گوش کنه و بعد تشویق یا نصیحتم کنه. مثل بچه یتیمها شده بودم. اونجا دیگه نمیفهمیدم کدوم دوستم حرفاش و یا کاراش قشنگه تا من هم ازش استفاده کنم. از همه بدتر اونجا کسی منو نمیشناخت و مجبور بودم همهاش خودمو ثابت کنم که بابا به پیر به پیغمبر من آدم بدی نیستم، من خانواده دارم؛ من با اصالتم. من فقط از خونهام زدم بیرون همین.
اونجا دیگه از دوستام بیخبر بودم. آخه پیامهای گروهی اونا به دستم نمیرسید. اونجا دیگه نمیتونستم جواب سلامهای اونا رو بدم؛ چون جایی برای پاسخ مدیر وبلاگ در اون نبود. من ناچار میشدم فقط از طریق ایمیل از اونا تشکر کنم و یا احیانا جوابهاشون میدادم. تصمیم کبرای خودم رو گرفتم.
برگشتم خونهمون.
آره خونه خودم. وای چه خبر بود! توی مدتی که نبودم کلی بهم سر زده بودن و سراغمو گرفته بودن. در نبودنم ابراز نگرانی کرده بودن که نکنه ناخوش بودم و نیومدم یادداشت بنویسم.
وقتی خونهی اولم بودم هر چی مینوشتم، توی قسمت تازه نوشتهها عنوان حرفام دیده میشد. بعد هم اگه دختر خوبی بودم و یه مطلب خوب و با محتوا مینوشتم، بابام منو تشویق میکرد و نوشته منو منتخب میکرد. اگه خیلی دیگه کارم درست میشد و مطالعهام رو بالا میبردم و کیفیت حرف زدنم بالا میرفت، کل وبلاگمو منتخب میکرد. اونوقت دیگه نمیتونستم هر چی به ذهنم برسه اونجا بنویسم. خب، یه جورایی شرمندهاش میشدم و احساس مسئولیت بیشتری میکردم...
آخه آدم اینجا حس میکنه داره با پدرش صحبت میکنه؛ کسی که حتی اگه دیگران هم نباشن اون حتما حضور منو دیده و بسته به نوع نوشتهام تصمیم میگیره.
راستی یادم رفت بگم، اون اگه ببینه همسایههای ناجور برای منحرف کردنم کار بد میکنن، با هوشیاری شبانهروزی اونا رو فیلتر میکنه تا چشم و روح من آسیب نبینه و من با خیال راحت مسیر وبلاگنویسیام رو طی کنم. تازه پدرم فرقی بین و خواهر برادرای زیادی که اونجا زندگی میکنند نمیذاره؛ با همهشون یه جور برخورد میکنه. یعنی مهربان و صمیمی... و در عین حال، قاطع...
اگه فرصتی هم پیش بیاد، تو اردوها یا توی افطار ماه رمضون و یا توی مشهد رفتنها میتونم دوستامو از نزدیک ببینم و باهاشون تبادل افکار داشته باشم.
از همه مهمتر بابام رو هر وقت تصمیم بگیرم ببینمش دم دسته. اونم فقط یا یه آیدی کوچولو که همه میشناسنش...
من خونهام رو دوست دارم. من اعضای خانوادهام رو دوست دارم... اصلا من اونو همین جوری که الان هست دوستش دارم. فضای پاک و صمیمی... فضای دور از تبلیغات ناجور... فضای سالم و پاکیزه... .
من پارسیبلاگ رو دوست دارم...
باید یه کاری کنم... باید با بچههای خودم هم جوری رفتار کنم که خونهشون رو با تمام کاستیهاش دوست داشته باشن. به اونجا عشق بورزن.
راستی، من شنوندهی خوبی برای دختر و پسرم هستم یا نه؟
حواسم به دوستاشون هست تا به موقع اونارو بیدارکنم یا نه؟
سنگینی وظیفه رو دوشم حس میکنم...
خدایا کمکم کن کمرم خم نشه... میخوام تا آخرش بایستم و بار رو به منزل اصلیش برسونم. یعنی میشه؟
فکرش داره آزارم میده... احساس مسوولیت!!!
موفق باشین...
دور امام صادق نشسته بودند و قران می خواندند.قاری خواند؛ «والشمس و ضحیها... .»
گفت:«خورشید،محمد است که دین را برای مردم روشن کرد.»
خواند:«والقمر اذا تلیها.. .»
گفت:«ماه علی است بعد محمد.»
خواند:«والنهار اذا جلیها.. .»
گفت:« روز امامی ست از نسل فاطمه که تاریکی های ظلم را از بین می برد.»
نمی دونم چی باید بگم دیگه!!!
سلام...
نمی دونستم یه دعای دست اول هم اومده...«الهی مادر بشی..»
راستش برای من این قشنگترین دعایی بود که تا به حال شنیده ام...
حس می کنم مادر شدن جدا از این که مسوولیت سنگینی رو روی دوش دختران جوانمون میذاره؛اما خیلی کمک می کنه که احساس واقعی هر دختری رو به نمایش بذاره.برای هر دختری مادر شدن از بهترین ارزوهاس.
یادمه وقتی کوچک بودم ؛مادرم سر داداش دومی باردار بود.مامان اون موقع برای داداش به دنیا نیومده ،لباس های کوچولو ونازی خریده بود.
.اون روز ها رو خوب یادم میاد.
من اون موقع 5 ساله بودم.اینقدر قشنگ اون لباسها رو تن عروسکم می کردم و با هاش بازی می کردم.
وقتی داداشم به دنیا اومد،دیگه اون عروسک برام معنا نداشت.
انداختمش دور و تموم حس و حال مامان بازی رو با داداش کوچیکه تمرین می کردم.وقتی براش شیر می بردم واونم می خورد ؛اروم شدنش برام لذت بخش بود.
اصلا مامان بازی انگار تو سرشت دختراس.
من حتی دخترایی رو سراغ دارم که وقتی به اتاقشون وارد میشی با انبوه عروسک های جور واجور روبرو میشی.همه مدلی و همه نوع رنگی...
مادر شدن بعضی وقتها بیش از اون که برای بچه ادم لذت بخش باشه؛برای خود مادر ارام بخشه..
خدا جون..از این که یه مادرم ازت ممنونم...
ادم تا مادر نشه ،محاله قدر مادرخودشو بدونه..
ادم تا مادر نشه،نمی تونه بفهمه شکستن پهلوی مادر چه حالی داره؟....
ادم تا مادر نشه؛نمی تونه بفهمه بچه های بی مادر چه حسی دارن ؟....
دیدن قطره های اشک یتیم چه درد ناکه.....
خدا .....
نترس،دعا کن.فرشته ها همین شبهاست که همین نزدیکی ها گوش ایستاده اند....
موفق باشی....
لیست کل یادداشت های این وبلاگ