سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکه کاردان باشد، فرمانروایش او را دوست خواهد داشت . [امام علی علیه السلام]
 
پنج شنبه 86 شهریور 29 , ساعت 6:18 صبح
سلام..طاعاتتون قبول باشه ایشالله...


امروز خیلی خوشحال شدم که تو روزنامه نوشته شده بود:

-تموم ازدواجای دایم و موقت باید در دفاتر ازدواج ثبت بشه.
-برای قاضی باید لزوم ازدواج مجدد مرد محرز باشه.
-برای قاضی باید توانایی مالی مرد برای ازدواج مجدد به اثبات برسه.
-قاضی مرد را مجبور میکنه که قبل از ازدواج مجدد،مهریه زن اول به طورکامل پرداخت کنه.

راستش من خیلی خوشحال شدم..شما چطور؟؟
نمی دونم چرا وقتی این خبر رو برای شوهرم خوندم ،اون هیچ عکس العملی نشون نداد؟؟؟

موفق باشین...
سه شنبه 86 شهریور 27 , ساعت 10:0 عصر
سه روزه که پسرم موقع کلاس رفتنش بغض می کنه و نمی تون جلوی اشکاشو هنگام ورود به کلاس رو بگیره.ازش هم بپرسیم چته؟فقط جواب میده :خجالت میکشم همین...
اما این دفعه این منم که دارم خجالت می کشم نه او.....
اخه جشه اون؟؟نمی تونم بفهمم موضوع از کجا داره اب می خوره؟؟؟
پسری که توی خونه برای من مثل یه شیر باشه ؛اما توی کوچه مثل موش؛لابد باید برم پیش روانشناس تا ببینم چشه...
کاش می فهمیدم چه جوری باید برم تو جلدش تا بفهمم تو اونجا چی میگذره؟؟
یکشنبه 86 شهریور 25 , ساعت 5:53 صبح
سلام...خوش به حالتون که نماز و روزه هاتون داره قبول میشه....
راستش داشتم به متفاوت بودن ذعای روز های ماه مبارک فکر میکردم.شما هم اونارو هروز می خونین ،مگه نه؟ببینین چقدر معانی اون باهم فرق دارن.می خواستم برای دخترم به زبونی روان و قشنگی اون دعا رو براش بگم.اما انگار خودم دارم جذبش میشم..
شمام برین بخونین ،ببینین من راست میگم یانه؟

رور اول_خدایاگناهمو ببخش، ای کسی که عفو می کنی گناهکارا رو...
روز دوم_خدایا منو به خودت نزدیک کن؛ای مهربونترین مهربانان....
روز سوم_خدایا منو از بی فکری دورم کن و هرچی در این روز قراره بفرستی برامون ؛به منم بده،ای بخشنده ترین بخشنده ها
روز چهارم_خدایا شیرینی حضورت رو به من بچشان؛ای بینا ترین بیننده ها..
روز پنجم....هنوز روز پنجم ماه نیومده ؛منم براتون نمی گم..

شما می دونین صدای بقیه ی روزا چیه؟ما چی رو باید این دفعه از خدا بخواهیم؟
خوش به حالتون که.....
شنبه 86 شهریور 24 , ساعت 12:53 عصر
وقتی بچه هام ازم سوال می کنن..وقتی از این ماه می پرسن...وقتی از حال و هوای سحر  می پرسن...اونوقته که یاد مادرم می افتم و با اون خاطرات شیرین افطار و سحرهای دوران بچه گی هام.منم از خاطرات اون دوران برای بچه هام میگم .اونا هم چقدر دوست دارن بشنون...
دارم به این فکر می کنم چطوری حضور این ماه رو برای بچه هام پررنگ و خاطره برانگیز کنم ؟؟
چقدر دوست دارم اونا هم مثل من خاطرات ماه رمضانشون شیرین باشه تا هر وقت به یادش می افتن تبسمی برلبانشون بشینه و هرسال بیشتر از سال قبل منتظرش باشن..
دخترم امسال سال دومه که داره روزه می گیره...خوشحالم که دوست داره روزه دار باشه..
جاری باشین....
پنج شنبه 86 شهریور 22 , ساعت 4:8 عصر
سلام...می دونین خدا چقدر بنده هاشو دوست داره؟می دونین چقدر خوب مخلوقاتشو میشناسه؟
خودمونیم ها...خدا حسابی همه ی مارو میشناخته که مرتب برامون پی ام میده.چی؟مگه برای شما نمیده؟
چرا میده ...زیاد هم میده..اما ماها بعضی وقتها یادمون میره اونارو بخونیم و یا احیانا جوابشو بدیم.
می تونین از امشب امتحان کنین...فقط باید حواسمون باشه که چه موقع برامون پی ام میده.اگه حواسمون خوب جمع باشه پیامک های خدا قابل لمس ان.با خوندنشون یه دنیا ارامش بهتون تزریق میشه.اونوقت یه احساس امنیت ،یه احساس ارامش بدون دلواپسی رو تجربه می کنین.

میگم ماه رمضان هم اومده ها...یاهو مسنجرقلبتون رو روشن بذارین..شاید خدا به شما هم پی ام داد ....
جاری باشین....
چهارشنبه 86 شهریور 14 , ساعت 7:31 صبح

می خواستم پسر چهار ساله ام رو به جامعه القران بفرستمش.نمی شد.یعنی اونقدر بهم وابسته بود ، که به هیچ قیمتی حاضر نبود از من جدا بشه.دو سه جلسه ای رو باهاش رفتم.اما دیگه نمی تونستم ادامه بدم.اینجوری هم خودم مجبور شده بودم درسای اونو یاد بگیرم و بعد هم توی خونه باهاش کار کنم.اخر سر باز یه پسر وابسته داشتم که اجازه نمی داد به کاراهای شخصی خودم برسم .
خیلی فکر کردم...خیلی...یهو یه فکری جرقه زد تو مخم!!!!خوشحال شدم!!!

  - حمیده جون!
   - بله مامان!!
- ببین دخترم؛ تو اگه کمکم نکنی نمی تونم کاری از پیش ببرم..
- مگه چی شده مامان؟
- هیچی .فقط نمی تونم محمدحسین رو از خودم جداش کنم؛بدجوری بهم وابسته شده.اگه همینطور پیش بره موقع پیش دبستانی باهاش مشکل پیدا می کنیم .مگه نه؟
- اره خب مامان.می گین چی کار کنیم ؟
-نمی دونم تو چیزی به فکرت نمی رسه؟

«دختر10 ساله ام حسابی رفته فکر کنه.به نظرم دارم به هدفم نزدیک میشم.اینجا رو داشته باشین».

- حمیده!! چی شد؟ چی کار کردی؟
- مامان من یه فکری دارم..
- خب .بگو ببینم!!
- مامان من فکر کردم شاید بهتر باشه به جای شما ،من برم دنبال داداشم!!
- که چی بشه؟
- که من به جای شما برم دنبالش و حدیث های قرانی اونو یاد بگیرم .بعدش هم باهاش کار کنم تا یاد بگیره..
-اما فکر نکنم اون قبول کنه.می کنه؟
- مامان نگران نباشین.توکل به خدا.ایشالله از پسش بر میام.

«کم کم دخترم به صرافت می افته به من ثابت کنه که کاری ازش خواستم ،می تونه از پسش بر بیاد!!»

فردا بعد از ظهر :

سوار ماشین باباش شدیم تا مارو تا درب جامعه القران برسونن.وقتی اون دوتا از ماشین اومدن پایین،من نیومدم.صدای جبغ پسرم بلند شدکه داد میزد :من مامانمو می خوام..من مامانمو می خوام...
نمی دونم دخترم در گوشش چی گفت.اما من دیدم اروم شده ،اما گریه کنون دنبال خواهرش راه افتاد و رفتند با هم سر کلاس.
وقتی از کلاس برشون گردوندیم؛دیدم دوتایی دارن مانند بازی دارن درساشونو مرور می کنن .می گن و می خندن و با همدیگه تکرار می کنن .
درس امروزشون بود:«وبالوالدین احسانا»

خوشحال شدم .خیلی خوشحال شدم..
اخه من به 5 نتیجه رسیده بودم.

1_دخترم رو مشارکت داده بودم در حل مشکلم..
2_اعتماد به نفس اونو در حل مشکل بالا برده بودم..
3- یه پسر وابسته رو از سر خودم باز کرده بودم..
4- زحمت اموزش اون به دوش دخترم انداخته بودم..
5- دخترم هم با رغبت در این کلاسها شرکت می کرد و طبعا به نفع خود اون هم شده بود..

دیشب دخترم به باباش اصرار میکرد که اجازه بدن ؛امسال ترک تحصیل کنه و به جاش بره یکسال جامعه القران و حفظ کامل رو یاد بگیره..

گرفتین منو؟؟
اخیش...یه تیر با 5 نشون...
لذت داره نه؟
دیگه الان چند روزه بچه ها که میرن کلاس،من با خیال راحت میشینم پای اینترنت و مطالبم رو به روز می کنم و هم بیشتر وب گردی می کنم ..
خدایا شکرت..بابت همه چی شکرت...

جاری باشین...
 


سه شنبه 86 شهریور 13 , ساعت 8:28 عصر

سلام....من معذرت می خوام از دوستانی که بهم سر زدن،اما مطالب جدیدی در اون ندیدند.اشکال از سیستمم بود که بحمدلله برطرف شد.از حالا سعی می کنم یه مادرانه ی خوبی باشم که منظم و مرتب شده باشه و مطالبش هم بروز باشه.

دیگه نمی تونم مثل سابق که مرتب به خونه ی مامانم برم. اخه یه کم راهم دور شده. یعنی از وقتی که به خونه ی جدید رفته ام .
منو باش که فکر می کردم یه دختر خوبی ام و مرتب به مامانم سر میزنم .حالا فهمیدم که نه، منم شدم مثل داداش هام.
وقتی هم میرم اونجا ،نمی تونم ازشون سراغ داداش هامو بگیرم؛اخه دیدن بغض مادری که بچه هاشو خیلی وقته ندیده،برام مشکله.خیلی هم مشکله..

نمی دونم پسرا هم مثل ما ها فکر می کنن یا نه؟ تا وقتی مجردن که با دوستاشونن . وقتی هم متأهل میشن گرفتار زندگی شون میشن.

یه وقت فکر نکنین من دارم داداش های خودمو می گم .
داداش های من اونقدر با عاطفه ان که روزی یه بار حتما به مامانم تلفن می زنن و احوالشونو رو می پرسن.مخصوصا داداش اخری....

داداش اولی هم که جای خودشو داره.هرچی باشه متأهله و گرفتار...
داداش دومی هم که موبایل نداره تا لااقل ما بهش تلفن کنیم ،ببینیم هستش یا نیستش..
داداش سومی هم که مامان باید به اون تلفن بزنن....

منم که تا یه ماه پیش که فکر می کردم بهترین فرزند خونواده هستم ،تازه فهمیدم که نه از این خبرا هم نیس.

بغض های مامان خیلی وقته توی گلوشون گیر کرده....خیلی وقته....

جاری باشین....



لیست کل یادداشت های این وبلاگ