سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که راز خود را نهان داشت ، اختیار را به دست خویش گذاشت . [نهج البلاغه]
 
دوشنبه 86 مهر 30 , ساعت 3:28 صبح

سلام...

راستی حواسمون هست که:
                                 "جوانان در لذت بردن از زندگی چنان عجول‏ان که انگار دیگه وقتی براشون باقی نمونده.اما پیرها چنان اروم زندگی می‏کنن
                                   که انگار تا ده‌ها سال دیگه هم زنده خواهند بود!!"


دوشنبه 86 مهر 30 , ساعت 3:14 صبح
سلام...

می‏گفت:«جوانی سنی است که ادم حاضره همه چیزش‏رو ببخشه.ولی متاسفانه در عین جوانی سنی است که ادم چیزی نداره تا ببخشد!!!»
همین...
پی‏نوشت:سوژه‏مو پیدا کرده‏ام.ببینین خوبه؟
جمعه 86 مهر 27 , ساعت 11:55 عصر
بعضی‏وقتها چیزای‏ کوچولو به‏نظر ‏میا‏د که قابل گفتن نیستن؛اما واقعا دیدنی‏ان.می‏خوام این چند‏ پست اتی‏رو به همین کارای‏ریزه اختصاص بدم.
یه کم صبرکنین‏لطفا...
جمعه 86 مهر 27 , ساعت 11:49 عصر
سلام...
دارم دنبال سوژه می‏گردم؛شما ندیدین؟
جمعه 86 مهر 20 , ساعت 11:21 عصر
 

دختر فراری

سلام...

راستش، یه مدتی بود از این سرویس پارسی‌بلاگ خسته شده بودم. شما اگه مثل من بودی و نمی‌تونستی راحت صفحه‌ی نظرات خودت رو باز کنی، شاید حالا حق رو به من می‌دادی. اگه مثل من هر وقت با پشتیبانی فنی کار داشته باشی و اون هم معمولا آن‌لاین نباشه و یا اگر هم باشه بیشتر فقط صبح‌ها باشه، بازم به من حق می‌دادی. وقتی می‌بینی که پیام‌های گروهی‌ات زیاد شده‌ان و تو نمی‌تونی آزادانه اونا رو پاک کنی، باز به من حق می‌دادی...

 الغرض... بقیه‌اش رو بخونین و بعد منو فیلتر کنین...

 خوب... منم خسته شده بودم. تصمیم گرفتم برم یه جای دیگه و اون‌جا زندگی کنم. همه‌ی سرویس‌ها رو گشت زدم. بعدش تصمیم گرفتم یه وبلاگ کوچولو گوشه‌ی بلاگفا بزنم.

روزهای اولش داشتم کیف می‌کردم. آخه به محض این‌که وارد صفحه اصلی می‌شدم، خیلی سریع با زدن کلمه عبور راه برام باز می‌شد. وقتی هم می‌خواستم، صفحه‌ی نظرات رو باز کنم، خیلی سریع می‌اومد روی صفحه و من با خیال راحت اونا رو می‌خوندم. وقتی هم می‌خواستم قالب وبلاگمو تغییر بدم، دیدم به‌به (!) عجب قالب‌های قشنگی داره. خلاصه...

مثل بچه‌ای شده بودم که از خونه‌ی باباش فرار کرده باشه و روزهای اول آزادی براش مزه کرده باشه؛ منم انگار اون‌جوری شده بودم. خلاصه... چند روزی را به همین منوال گذروندم. دو روز یه بار هم وبلاگم رو به‌روز می‌کردم.

 اما کم‌کم دلم داشت برای خونه‌ام پر می‌زد. حس کردم کسی نیس به حرفام گوش کنه. کسی نبود دعوام کنه بابت حرف بیجایی که ممکن بود بزنم و نه کسی بود که خوب بشینه گوش کنه و بعد تشویق یا نصیحتم کنه. مثل بچه یتیم‌ها شده بودم. اون‌جا دیگه نمی‌فهمیدم کدوم دوستم حرفاش و یا کاراش قشنگه تا من هم ازش استفاده کنم. از همه بدتر اون‌جا کسی منو نمی‌شناخت و مجبور بودم همه‌اش خودمو ثابت کنم که بابا به پیر به پیغمبر من آدم بدی نیستم، من خانواده دارم؛ من با اصالتم. من فقط از خونه‌ام زدم بیرون همین.

اون‌جا دیگه از دوستام بی‌خبر بودم. آخه پیام‌های گروهی اونا به دستم نمی‌رسید. اون‌جا دیگه نمی‌تونستم جواب سلام‌های اونا رو بدم؛ چون جایی برای پاسخ مدیر وبلاگ در اون نبود. من ناچار می‌شدم فقط از طریق ایمیل از اونا تشکر کنم و یا احیانا جواب‌هاشون می‌دادم. تصمیم کبرای خودم رو گرفتم.

 برگشتم خونه‌مون.

 آره خونه خودم. وای چه خبر بود! توی مدتی که نبودم کلی بهم سر زده بودن و سراغمو گرفته بودن. در نبودنم ابراز نگرانی کرده بودن که نکنه ناخوش بودم و نیومدم یادداشت بنویسم.

  وقتی خونه‌ی اولم بودم هر چی می‌نوشتم، توی قسمت تازه نوشته‌ها عنوان حرفام دیده می‌شد. بعد هم اگه دختر خوبی بودم و یه مطلب خوب و با محتوا می‌نوشتم، بابام منو تشویق می‌کرد و نوشته منو منتخب می‌کرد. اگه خیلی دیگه کارم درست می‌شد و مطالعه‌ام رو بالا می‌بردم و کیفیت حرف زدنم بالا می‌رفت، کل وبلاگمو منتخب می‌کرد. اون‌وقت دیگه نمی‌تونستم هر چی به ذهنم برسه اون‌جا بنویسم. خب، یه جورایی شرمنده‌اش می‌شدم و احساس مسئولیت بیشتری می‌کردم...

آخه آدم این‌جا حس می‌کنه داره با پدرش صحبت می‌کنه؛ کسی که حتی اگه دیگران هم نباشن اون حتما حضور منو دیده و بسته به نوع نوشته‌ام تصمیم می‌گیره.

راستی یادم رفت بگم، اون اگه ببینه همسایه‌های ناجور برای منحرف کردنم کار بد می‌کنن، با هوشیاری شبانه‌روزی اونا رو فیلتر می‌کنه تا چشم و روح من آسیب نبینه و من با خیال راحت مسیر وبلاگ‌نویسی‌ام رو طی کنم. تازه پدرم فرقی بین و خواهر برادرای زیادی که اون‌جا زندگی می‌کنند نمی‌ذاره؛ با همه‌شون یه جور برخورد می‌کنه. یعنی مهربان و صمیمی... و در عین حال، قاطع...

اگه فرصتی هم پیش بیاد، تو اردوها یا توی افطار ماه رمضون و یا توی مشهد رفتن‌ها می‌تونم دوستامو از نزدیک ببینم و باهاشون تبادل افکار داشته باشم.

از همه مهم‌تر بابام رو هر وقت تصمیم بگیرم ببینمش دم دسته. اونم فقط یا یه ‌آی‌دی کوچولو که همه می‌شناسنش...

من خونه‌ام رو دوست دارم. من اعضای خانواده‌ام رو دوست دارم... اصلا من اونو همین جوری که الان هست دوستش دارم. فضای پاک و صمیمی... فضای دور از تبلیغات ناجور... فضای سالم و پاکیزه... .

 

من پارسی‌بلاگ رو دوست دارم...

 

باید یه کاری کنم... باید با بچه‌های خودم هم جوری رفتار کنم که خونه‌شون رو با تمام کاستی‌هاش دوست داشته باشن. به اون‌جا عشق بورزن.

 راستی، من شنونده‌ی خوبی برای دختر و پسرم هستم یا نه؟

حواسم به دوستاشون هست تا به موقع اونارو بیدارکنم یا نه؟

سنگینی وظیفه رو دوشم حس می‌کنم...

خدایا کمکم کن کمرم خم نشه... می‌خوام تا آخرش بایستم و بار رو به منزل اصلیش برسونم. یعنی میشه؟

فکرش داره آزارم می‌ده... احساس مسوولیت!!!

 

موفق باشین...


شنبه 86 مهر 14 , ساعت 6:57 صبح
سلام...

دور امام صادق نشسته بودند و قران می خواندند.قاری خواند؛ «والشمس و ضحیها... .»
گفت:«خورشید،محمد است که دین را برای مردم روشن کرد.»

خواند:«والقمر اذا تلیها.. .»

گفت:«ماه علی است بعد محمد.»

خواند:«والنهار اذا جلیها.. .»

گفت:« روز امامی ست از نسل فاطمه که تاریکی های ظلم را از بین می برد.»

نمی دونم چی باید بگم دیگه!!!
جمعه 86 مهر 13 , ساعت 11:31 عصر

سلام...
نمی دونستم یه دعای دست اول هم اومده...«الهی مادر بشی..»
راستش برای من این قشنگترین دعایی بود که تا به حال شنیده ام...
حس می کنم مادر شدن جدا از این که مسوولیت سنگینی رو روی دوش دختران جوانمون میذاره؛اما خیلی کمک می کنه که احساس واقعی هر دختری رو به نمایش بذاره.برای هر دختری مادر شدن از بهترین ارزوهاس.
یادمه وقتی کوچک بودم ؛مادرم سر داداش دومی باردار بود.مامان اون موقع برای داداش به دنیا نیومده ،لباس های کوچولو ونازی خریده بود.

.اون روز ها رو خوب یادم میاد.

من اون موقع 5 ساله بودم.اینقدر قشنگ اون لباسها رو تن عروسکم می کردم و با هاش بازی می کردم.
وقتی داداشم به دنیا اومد،دیگه اون عروسک برام معنا نداشت.
انداختمش دور و تموم حس و حال مامان بازی رو با داداش کوچیکه تمرین می کردم.وقتی براش شیر می بردم واونم می خورد ؛اروم شدنش برام لذت بخش بود.
اصلا مامان بازی انگار تو سرشت دختراس.
من حتی دخترایی رو سراغ دارم که وقتی به اتاقشون وارد میشی با انبوه عروسک های جور واجور روبرو میشی.همه مدلی و همه نوع رنگی...
مادر شدن بعضی وقتها بیش از اون که برای بچه ادم لذت بخش باشه؛برای خود مادر ارام بخشه..
خدا جون..از این که یه مادرم ازت ممنونم...

ادم تا مادر نشه ،محاله قدر مادرخودشو بدونه..
ادم تا مادر نشه،نمی تونه بفهمه شکستن پهلوی مادر چه حالی داره؟....
ادم تا مادر نشه؛نمی تونه بفهمه بچه های بی مادر چه حسی دارن ؟....
دیدن قطره های اشک یتیم چه درد ناکه.....


خدا .....


سه شنبه 86 مهر 10 , ساعت 5:7 عصر
سلام ...تنهایی ات را زمزمه کن تا اسمونی بشی..
نترس،دعا کن.فرشته ها همین شبهاست که همین نزدیکی ها گوش ایستاده اند....
موفق باشی....
سه شنبه 86 مهر 10 , ساعت 6:49 صبح
سلام...طاعاتتون قبول باشه ایشالله...

راستش یادم رفت که روز 15 ماه رمضان وبلاگمو بروز کنم .اخه اون روز که روز تولد امام حسن مجتبی است؛خونه ی خاله بزرگه افطاری مهمون بودم.اون روز من، شوهر و بچه هام رو زودتر فرستادمشون اونجا و خودم با یه کم تاخیر به اونا ملحق شدم.مسیرخونه ی ما با خاله ام تقریبا نزدیکه.اونجا هم مثل سالهای گذشته،همه ی خاله ها با بچه هاشون اونجا جمع بودن.جاتون خالی،خوش گذشت.اما یه اتفاق کوچولو باعث شد من یه خرده کسل بشم و از دست خاله کوچیکه دلخور بشم.همین موضوع هم باعث شد که من این پست رو بنویسم.راستش اون موقعی که من دیرتر از شوهرم رسیدم خونه ی خاله ام؛ دخترم بهم گفت که محمدحسین 5ساله ی من،  دختر خاله ام که کمی از اون کوچکتره،را هلش داده و اونم ناراحت شده و گریه کرده.منم ناراحت شدم .اما اون موقع به روی خودم نیاوردم.ترجیح دادم سر فرصت پی به علت دعوا ببرم.
نمی دونم چی شد ؟اما وقتی می خواستم با مهمونا و میزبان خداحافظی کنم؛دیدم خاله کوچیکه ام که همسن منم هست،داره بلند بلندو جلوی پسرم و بقیه بچه های کوچیک اونجا از پسرم گله میکنه.
خاله می گفت:«مامان محمد حسین!امشب پسرتون خیلی پسر بدی بود.اون،هم بچه ها رو زده و هم حکیمه رو هل داده و هم ....اون امشب 3تا ظلم کرده و ...»
نمی دونم چرا از حرف خاله ام خیلی ناراحت شدم؟اما من فقط در جوابش گفتم:اون پسر بدی نیس.فقط امشب رفتارش بد بوده؛ همین.
اما خاله ام قبول نکرد.اون می گفت :«چون کار بد کرده ،پس این دفعه پسر بدی بوده.»

راستش داشتم فکر می کردم.چرا ما فقط این برخورد را با بچه ها داریم؟هی می گیم پسر بدی هستی...دختر بدی هستی و یا جملاتی از این قبیل...اخر سر هم اگه خیلی عصبانی باشیم ،فوری می گیم دوستت نداریم...

یعنی از ما بزرگترا خلاف سر نمی زنه؟چرا تا یکی مون کار بد بکنیم ،کسی بهمون نمی گه بدیم؟
اما من مطمئنم که بیش از اون چیزی که فکر می کنیم با بچه های منطقی روبرو هستیم.اما اون شب نتونستم با خاله ام راحت حرف بزنم .فقط ناراحت شدم ،از این که پسرم رو جلوی دوستاش سبک کرده بود بغض کردم و از خونه زدم بیرون.
من ترجیح میدم،قبل از این که به پسرم لقب ادم بد رو بدم ‍؛اول علت اون عکس العمل پسرم رو پیدا کنم.حس می کنم باید به پسرم اموزش بدم که وقتی از دست دوستاش که معمولا با دلیل های کودکانه ناراحت میشه،عصبانیتش رو با گفتن کلمه نشون بده نه با هل دادن و کتک زدن و یا احتمالا با گریه کردن.
اون اگه یاد بگیره به دوستش بگه« من ناراحتم از این که مثلا کتاب قصه رو به من ندادی»؛مشکلات کمتری به وجود بیاد.
اما براستی ...چرا ماها بچه هامون رو خیلی راحت متهم به بد بودن می کنیم؟
چرا نتونستیم به اونا ثابت کنیم که حتی اگه رفتارشون هم بد باشه؛باز ما اونا رو دوستشون داریم و هیچ خللی در محبتمون به وجود نمیاد جز اینکه فقط به خاطر انجام اون کار زشت ازشون ارزده خاطر می شیم؟

چرا من نتونستم در جایگاه مادر به خاله ام نشون بدم که من دارم پسرمو تربیت می کنم نه اون؟
خیلی ناراحتم ...از این که نشد راحت باهاش حرف بزنم ...
اخه مگه میشه کسی خاله اش رو دوست داشته باشه اما باز احساس کنه بین او و خاله اش فاصله افتاده؟

شاید من ازش انتظار داشتم که چون خودش مربی کانون پرورش فکری کودک و نوجوانه ؛اگاهانه تر از من رفتار کنه؟!..
.
اما من همیشه خاله ام رو دوست دارم.

نمی دونم ...شاید هنوز دارم اشتباه می کنم....
موفق باشین...



دوشنبه 86 مهر 9 , ساعت 11:15 صبح

سلام...

یادمه وقتی بچه بودم ،شبهای قدر با مامانم میرفتم مسجد مصلی.جاتون خالی..اونجاها رو خیلی دوست داشتم .به خصوص اون زمان که من تازه مکلف شده بودم؛تابستون بود و وسط گرمای ماه تیر.«خدا خودش خوب میدونه چه جوری اولین روزه مو گرفتم .اب وضو رو می خوردم که مثلا فکر می کردم کسی نمی فهمه»خلاصه...
مسجد مصلی ،اونم توی حیاط به این بزرگیش،اونم استراحت بین دعاها..واقعا برام جالب و دلچسب بود.ادم نیمه ی شب بره حیاط مسجد مصلی و زیر نور چراغ کمرنگ ابی بشینه و ببینه چه جوری مردم قرانا رو روی سر شون میذارن و با چه اشکی و با چه سوزی میگن :به محمدن...به علی ن...به فاطمه...
همیشه دوست داشتم بدونم اونا چی میگن به خدا که اینقدر اشک می ریزن..چی از خدا می خوان ...
اما حالا که مادر شده ام ،تقریبا می تونم حدس بزنم روحیه های مادرای اون موقع را..دعاهای بابا های اون زمان را...
وقتی وسط دعای جوشن کبیر خوابم می برد،مامانم هنگام دعا قران بیدارم می کرد و مو به مو بهم می گفتن و منم تکرار می می کردم.ازم می خواست که قران کوچیکه رو روی سرم بذارم . همراه با مردم ذکر بگم .مامانم می گفت:خدا حیا می کنه جواب بچه هایی مثل تو رو نده که گناه نکردی .پس به جای همه مون دعا کن.بعد ازم می خواست که برای همه ی مریضا دعا کنم .منم بدون این که اشکم در بیاد دعا می کردم .بعدش هم که سحر می اومدیم خونه ؛صدای دعای سحر که از رادیو پخش میشد خیلی برام دلچسب بود.اصلا نمی دونم چرا اون موقع اینقدر سرحال و بیدار بودم .نمی دونم .
اما دیشب ..خیلی ناراحت شدم ...وقتی خبرنگار شبکه اصفهان از پسرای جوون و دخترای جوون مصاحبه می کرد و ازشون می پرسید که :ایا نماز می خونین؟ایا شبای قدر احیاء می رین؟
اونا هم خیلی راحت می گفتن :نه ..هنوز برامون به اثبات نرسیده..یا مثلا می گفتن اخه دوستامون نمی خونن ،ما هم نمی خونیم.
خیلی تاسف خوردم .خیلی تاسف خوردم .نمی دونم چرا حس کردم کم کاری مادراشون اینجا داره خودش رو نشون میده .
معنی های جوشن کبیر رو که می خونم حس خوبی دارم .اون جا خدا رو خیلی قشنگ توصیف می کنه .
دیشب شب نوزدهم ماه مبارک رمضان ،توی احیاء،به دخترم گفتم:سعی کنه همراه با مردم فقط ترجمه ها رو بخونه.کافیه ادم ترجمه اونا رو همراه با صدای قشنگ مداح بخونه حتما از اومدنش در مراسم احیاء پشیمون نخواهد شد.
دوست دارم بچه هام هیچوقت با بودن خدا احساس تنهایی نکنن.احساس خوبی از عظمت این شبها داشته باشن.
دیروز بعد از ظهر که میخواستم پسرمو بخوابونمش؛براش قصه ی حضرت علی رو از زمان ازدواج تا شهادتشون گفتم .بعدش هم اون خوابید.عصر که خواهرش از مدرسه اومد؛دیدم بدو بدو رفت پیش خواهرش و گفت:ابجی ..ابجی...نبودی امروز مامانم یه قصه قشنگی برام گفت که همه اش هم راست راست بودا.نبودی...

به باباشون نگاه کردم و گفتم :ببین چقدر روح لطیف بچه ها اماده اس.

اخر شب بچه ها منتظر بودن اونا رو هم ببرم احیاء..



راستی نماز و عباداتتون قبول باشه..برای همه دعا کنین ها...یادتون نره...


   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ