سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر اندازه حکمت قوی گردد، شهوت ضعیف شود . [امام علی علیه السلام]
 
سه شنبه 86 مهر 10 , ساعت 6:49 صبح
سلام...طاعاتتون قبول باشه ایشالله...

راستش یادم رفت که روز 15 ماه رمضان وبلاگمو بروز کنم .اخه اون روز که روز تولد امام حسن مجتبی است؛خونه ی خاله بزرگه افطاری مهمون بودم.اون روز من، شوهر و بچه هام رو زودتر فرستادمشون اونجا و خودم با یه کم تاخیر به اونا ملحق شدم.مسیرخونه ی ما با خاله ام تقریبا نزدیکه.اونجا هم مثل سالهای گذشته،همه ی خاله ها با بچه هاشون اونجا جمع بودن.جاتون خالی،خوش گذشت.اما یه اتفاق کوچولو باعث شد من یه خرده کسل بشم و از دست خاله کوچیکه دلخور بشم.همین موضوع هم باعث شد که من این پست رو بنویسم.راستش اون موقعی که من دیرتر از شوهرم رسیدم خونه ی خاله ام؛ دخترم بهم گفت که محمدحسین 5ساله ی من،  دختر خاله ام که کمی از اون کوچکتره،را هلش داده و اونم ناراحت شده و گریه کرده.منم ناراحت شدم .اما اون موقع به روی خودم نیاوردم.ترجیح دادم سر فرصت پی به علت دعوا ببرم.
نمی دونم چی شد ؟اما وقتی می خواستم با مهمونا و میزبان خداحافظی کنم؛دیدم خاله کوچیکه ام که همسن منم هست،داره بلند بلندو جلوی پسرم و بقیه بچه های کوچیک اونجا از پسرم گله میکنه.
خاله می گفت:«مامان محمد حسین!امشب پسرتون خیلی پسر بدی بود.اون،هم بچه ها رو زده و هم حکیمه رو هل داده و هم ....اون امشب 3تا ظلم کرده و ...»
نمی دونم چرا از حرف خاله ام خیلی ناراحت شدم؟اما من فقط در جوابش گفتم:اون پسر بدی نیس.فقط امشب رفتارش بد بوده؛ همین.
اما خاله ام قبول نکرد.اون می گفت :«چون کار بد کرده ،پس این دفعه پسر بدی بوده.»

راستش داشتم فکر می کردم.چرا ما فقط این برخورد را با بچه ها داریم؟هی می گیم پسر بدی هستی...دختر بدی هستی و یا جملاتی از این قبیل...اخر سر هم اگه خیلی عصبانی باشیم ،فوری می گیم دوستت نداریم...

یعنی از ما بزرگترا خلاف سر نمی زنه؟چرا تا یکی مون کار بد بکنیم ،کسی بهمون نمی گه بدیم؟
اما من مطمئنم که بیش از اون چیزی که فکر می کنیم با بچه های منطقی روبرو هستیم.اما اون شب نتونستم با خاله ام راحت حرف بزنم .فقط ناراحت شدم ،از این که پسرم رو جلوی دوستاش سبک کرده بود بغض کردم و از خونه زدم بیرون.
من ترجیح میدم،قبل از این که به پسرم لقب ادم بد رو بدم ‍؛اول علت اون عکس العمل پسرم رو پیدا کنم.حس می کنم باید به پسرم اموزش بدم که وقتی از دست دوستاش که معمولا با دلیل های کودکانه ناراحت میشه،عصبانیتش رو با گفتن کلمه نشون بده نه با هل دادن و کتک زدن و یا احتمالا با گریه کردن.
اون اگه یاد بگیره به دوستش بگه« من ناراحتم از این که مثلا کتاب قصه رو به من ندادی»؛مشکلات کمتری به وجود بیاد.
اما براستی ...چرا ماها بچه هامون رو خیلی راحت متهم به بد بودن می کنیم؟
چرا نتونستیم به اونا ثابت کنیم که حتی اگه رفتارشون هم بد باشه؛باز ما اونا رو دوستشون داریم و هیچ خللی در محبتمون به وجود نمیاد جز اینکه فقط به خاطر انجام اون کار زشت ازشون ارزده خاطر می شیم؟

چرا من نتونستم در جایگاه مادر به خاله ام نشون بدم که من دارم پسرمو تربیت می کنم نه اون؟
خیلی ناراحتم ...از این که نشد راحت باهاش حرف بزنم ...
اخه مگه میشه کسی خاله اش رو دوست داشته باشه اما باز احساس کنه بین او و خاله اش فاصله افتاده؟

شاید من ازش انتظار داشتم که چون خودش مربی کانون پرورش فکری کودک و نوجوانه ؛اگاهانه تر از من رفتار کنه؟!..
.
اما من همیشه خاله ام رو دوست دارم.

نمی دونم ...شاید هنوز دارم اشتباه می کنم....
موفق باشین...



دوشنبه 86 مهر 9 , ساعت 11:15 صبح

سلام...

یادمه وقتی بچه بودم ،شبهای قدر با مامانم میرفتم مسجد مصلی.جاتون خالی..اونجاها رو خیلی دوست داشتم .به خصوص اون زمان که من تازه مکلف شده بودم؛تابستون بود و وسط گرمای ماه تیر.«خدا خودش خوب میدونه چه جوری اولین روزه مو گرفتم .اب وضو رو می خوردم که مثلا فکر می کردم کسی نمی فهمه»خلاصه...
مسجد مصلی ،اونم توی حیاط به این بزرگیش،اونم استراحت بین دعاها..واقعا برام جالب و دلچسب بود.ادم نیمه ی شب بره حیاط مسجد مصلی و زیر نور چراغ کمرنگ ابی بشینه و ببینه چه جوری مردم قرانا رو روی سر شون میذارن و با چه اشکی و با چه سوزی میگن :به محمدن...به علی ن...به فاطمه...
همیشه دوست داشتم بدونم اونا چی میگن به خدا که اینقدر اشک می ریزن..چی از خدا می خوان ...
اما حالا که مادر شده ام ،تقریبا می تونم حدس بزنم روحیه های مادرای اون موقع را..دعاهای بابا های اون زمان را...
وقتی وسط دعای جوشن کبیر خوابم می برد،مامانم هنگام دعا قران بیدارم می کرد و مو به مو بهم می گفتن و منم تکرار می می کردم.ازم می خواست که قران کوچیکه رو روی سرم بذارم . همراه با مردم ذکر بگم .مامانم می گفت:خدا حیا می کنه جواب بچه هایی مثل تو رو نده که گناه نکردی .پس به جای همه مون دعا کن.بعد ازم می خواست که برای همه ی مریضا دعا کنم .منم بدون این که اشکم در بیاد دعا می کردم .بعدش هم که سحر می اومدیم خونه ؛صدای دعای سحر که از رادیو پخش میشد خیلی برام دلچسب بود.اصلا نمی دونم چرا اون موقع اینقدر سرحال و بیدار بودم .نمی دونم .
اما دیشب ..خیلی ناراحت شدم ...وقتی خبرنگار شبکه اصفهان از پسرای جوون و دخترای جوون مصاحبه می کرد و ازشون می پرسید که :ایا نماز می خونین؟ایا شبای قدر احیاء می رین؟
اونا هم خیلی راحت می گفتن :نه ..هنوز برامون به اثبات نرسیده..یا مثلا می گفتن اخه دوستامون نمی خونن ،ما هم نمی خونیم.
خیلی تاسف خوردم .خیلی تاسف خوردم .نمی دونم چرا حس کردم کم کاری مادراشون اینجا داره خودش رو نشون میده .
معنی های جوشن کبیر رو که می خونم حس خوبی دارم .اون جا خدا رو خیلی قشنگ توصیف می کنه .
دیشب شب نوزدهم ماه مبارک رمضان ،توی احیاء،به دخترم گفتم:سعی کنه همراه با مردم فقط ترجمه ها رو بخونه.کافیه ادم ترجمه اونا رو همراه با صدای قشنگ مداح بخونه حتما از اومدنش در مراسم احیاء پشیمون نخواهد شد.
دوست دارم بچه هام هیچوقت با بودن خدا احساس تنهایی نکنن.احساس خوبی از عظمت این شبها داشته باشن.
دیروز بعد از ظهر که میخواستم پسرمو بخوابونمش؛براش قصه ی حضرت علی رو از زمان ازدواج تا شهادتشون گفتم .بعدش هم اون خوابید.عصر که خواهرش از مدرسه اومد؛دیدم بدو بدو رفت پیش خواهرش و گفت:ابجی ..ابجی...نبودی امروز مامانم یه قصه قشنگی برام گفت که همه اش هم راست راست بودا.نبودی...

به باباشون نگاه کردم و گفتم :ببین چقدر روح لطیف بچه ها اماده اس.

اخر شب بچه ها منتظر بودن اونا رو هم ببرم احیاء..



راستی نماز و عباداتتون قبول باشه..برای همه دعا کنین ها...یادتون نره...


شنبه 86 مهر 7 , ساعت 12:32 عصر
سلام...
راستی شنیده این که ایرانی ها میگن: «زن بلاست؛اما الهی هیچ خونه ای بی بلا نباشه»...
اینو داشته باشین تا بگم ...
دیروز حالم خیلی بد بود.سرم به شدت درد می کرد .خلاصه حسابی سرماخورده بودم.دیروز صبح وقتی شوهرم رفت به محل کارش؛منم با خیال راحت تا ظهر خوابیدم.یعنی استراحت کردم تا بلکه حالم بهتر بشه.
برنامه کودک که تموم شد؛دیدم بچه هام دارن غر می زنن.دخترم گفت:مامان چقدر می خوابین ؟حوصله مون سر رفت..
محل نذاشتم و دوباره خوابیدم .از شدت سردرد نمی تونستم بلند شم .صدای پسر کوچیکه هم در اومد.میدونین چی گفت؟
می گفت :مامان پاشین ،خونه بدجوری ساکت شده.چرا بلند نمیشین؟

من یهو چشمام گرد شد.اخه تا این لحظه فکر می کردم بچه هام توی خونه شیطونی می کنن نه من....باورتون میشه؟باید یه سری به خودم بزنم .دیگه داره دنیا مرحله ی اخر الزمون بودن رو طی می کنه...
دیر بجنبم باید ثابت کنم که به خدا من مادرم نه بچه کوچولوی شیطون....
گرفتین منو...
دیگه جرات ندارم بگم مریضم .....
جمعه 86 مهر 6 , ساعت 1:9 صبح
سلام...
وقتی سخنرانی دکتر احمدی نژاد رو از تلویزیون دیدم؛احساس شعف داشتم.از داشتن چنین رییس جمهوری به خود بالیدم..رفتار اون در دانشگاه کلمبیا...قابل تحسینه ..خیلی قابل تحسینه...ترجیح جزییاتشو نگم چون همه حتما اونو پی گیری کردند و مستقیم از برنامه دیدند..
فقط دارم مرور می کنم این رییس چمهور را با رییس جمهورای قبلی....
شما هم می تونین مرور کنین.یقین دارم متوجه تفاوت فاحش اون با بقیه می شین....
فعلا تا بعد ..
جاری باشین...
پنج شنبه 86 شهریور 29 , ساعت 6:18 صبح
سلام..طاعاتتون قبول باشه ایشالله...


امروز خیلی خوشحال شدم که تو روزنامه نوشته شده بود:

-تموم ازدواجای دایم و موقت باید در دفاتر ازدواج ثبت بشه.
-برای قاضی باید لزوم ازدواج مجدد مرد محرز باشه.
-برای قاضی باید توانایی مالی مرد برای ازدواج مجدد به اثبات برسه.
-قاضی مرد را مجبور میکنه که قبل از ازدواج مجدد،مهریه زن اول به طورکامل پرداخت کنه.

راستش من خیلی خوشحال شدم..شما چطور؟؟
نمی دونم چرا وقتی این خبر رو برای شوهرم خوندم ،اون هیچ عکس العملی نشون نداد؟؟؟

موفق باشین...
سه شنبه 86 شهریور 27 , ساعت 10:0 عصر
سه روزه که پسرم موقع کلاس رفتنش بغض می کنه و نمی تون جلوی اشکاشو هنگام ورود به کلاس رو بگیره.ازش هم بپرسیم چته؟فقط جواب میده :خجالت میکشم همین...
اما این دفعه این منم که دارم خجالت می کشم نه او.....
اخه جشه اون؟؟نمی تونم بفهمم موضوع از کجا داره اب می خوره؟؟؟
پسری که توی خونه برای من مثل یه شیر باشه ؛اما توی کوچه مثل موش؛لابد باید برم پیش روانشناس تا ببینم چشه...
کاش می فهمیدم چه جوری باید برم تو جلدش تا بفهمم تو اونجا چی میگذره؟؟
یکشنبه 86 شهریور 25 , ساعت 5:53 صبح
سلام...خوش به حالتون که نماز و روزه هاتون داره قبول میشه....
راستش داشتم به متفاوت بودن ذعای روز های ماه مبارک فکر میکردم.شما هم اونارو هروز می خونین ،مگه نه؟ببینین چقدر معانی اون باهم فرق دارن.می خواستم برای دخترم به زبونی روان و قشنگی اون دعا رو براش بگم.اما انگار خودم دارم جذبش میشم..
شمام برین بخونین ،ببینین من راست میگم یانه؟

رور اول_خدایاگناهمو ببخش، ای کسی که عفو می کنی گناهکارا رو...
روز دوم_خدایا منو به خودت نزدیک کن؛ای مهربونترین مهربانان....
روز سوم_خدایا منو از بی فکری دورم کن و هرچی در این روز قراره بفرستی برامون ؛به منم بده،ای بخشنده ترین بخشنده ها
روز چهارم_خدایا شیرینی حضورت رو به من بچشان؛ای بینا ترین بیننده ها..
روز پنجم....هنوز روز پنجم ماه نیومده ؛منم براتون نمی گم..

شما می دونین صدای بقیه ی روزا چیه؟ما چی رو باید این دفعه از خدا بخواهیم؟
خوش به حالتون که.....
شنبه 86 شهریور 24 , ساعت 12:53 عصر
وقتی بچه هام ازم سوال می کنن..وقتی از این ماه می پرسن...وقتی از حال و هوای سحر  می پرسن...اونوقته که یاد مادرم می افتم و با اون خاطرات شیرین افطار و سحرهای دوران بچه گی هام.منم از خاطرات اون دوران برای بچه هام میگم .اونا هم چقدر دوست دارن بشنون...
دارم به این فکر می کنم چطوری حضور این ماه رو برای بچه هام پررنگ و خاطره برانگیز کنم ؟؟
چقدر دوست دارم اونا هم مثل من خاطرات ماه رمضانشون شیرین باشه تا هر وقت به یادش می افتن تبسمی برلبانشون بشینه و هرسال بیشتر از سال قبل منتظرش باشن..
دخترم امسال سال دومه که داره روزه می گیره...خوشحالم که دوست داره روزه دار باشه..
جاری باشین....
پنج شنبه 86 شهریور 22 , ساعت 4:8 عصر
سلام...می دونین خدا چقدر بنده هاشو دوست داره؟می دونین چقدر خوب مخلوقاتشو میشناسه؟
خودمونیم ها...خدا حسابی همه ی مارو میشناخته که مرتب برامون پی ام میده.چی؟مگه برای شما نمیده؟
چرا میده ...زیاد هم میده..اما ماها بعضی وقتها یادمون میره اونارو بخونیم و یا احیانا جوابشو بدیم.
می تونین از امشب امتحان کنین...فقط باید حواسمون باشه که چه موقع برامون پی ام میده.اگه حواسمون خوب جمع باشه پیامک های خدا قابل لمس ان.با خوندنشون یه دنیا ارامش بهتون تزریق میشه.اونوقت یه احساس امنیت ،یه احساس ارامش بدون دلواپسی رو تجربه می کنین.

میگم ماه رمضان هم اومده ها...یاهو مسنجرقلبتون رو روشن بذارین..شاید خدا به شما هم پی ام داد ....
جاری باشین....
چهارشنبه 86 شهریور 14 , ساعت 7:31 صبح

می خواستم پسر چهار ساله ام رو به جامعه القران بفرستمش.نمی شد.یعنی اونقدر بهم وابسته بود ، که به هیچ قیمتی حاضر نبود از من جدا بشه.دو سه جلسه ای رو باهاش رفتم.اما دیگه نمی تونستم ادامه بدم.اینجوری هم خودم مجبور شده بودم درسای اونو یاد بگیرم و بعد هم توی خونه باهاش کار کنم.اخر سر باز یه پسر وابسته داشتم که اجازه نمی داد به کاراهای شخصی خودم برسم .
خیلی فکر کردم...خیلی...یهو یه فکری جرقه زد تو مخم!!!!خوشحال شدم!!!

  - حمیده جون!
   - بله مامان!!
- ببین دخترم؛ تو اگه کمکم نکنی نمی تونم کاری از پیش ببرم..
- مگه چی شده مامان؟
- هیچی .فقط نمی تونم محمدحسین رو از خودم جداش کنم؛بدجوری بهم وابسته شده.اگه همینطور پیش بره موقع پیش دبستانی باهاش مشکل پیدا می کنیم .مگه نه؟
- اره خب مامان.می گین چی کار کنیم ؟
-نمی دونم تو چیزی به فکرت نمی رسه؟

«دختر10 ساله ام حسابی رفته فکر کنه.به نظرم دارم به هدفم نزدیک میشم.اینجا رو داشته باشین».

- حمیده!! چی شد؟ چی کار کردی؟
- مامان من یه فکری دارم..
- خب .بگو ببینم!!
- مامان من فکر کردم شاید بهتر باشه به جای شما ،من برم دنبال داداشم!!
- که چی بشه؟
- که من به جای شما برم دنبالش و حدیث های قرانی اونو یاد بگیرم .بعدش هم باهاش کار کنم تا یاد بگیره..
-اما فکر نکنم اون قبول کنه.می کنه؟
- مامان نگران نباشین.توکل به خدا.ایشالله از پسش بر میام.

«کم کم دخترم به صرافت می افته به من ثابت کنه که کاری ازش خواستم ،می تونه از پسش بر بیاد!!»

فردا بعد از ظهر :

سوار ماشین باباش شدیم تا مارو تا درب جامعه القران برسونن.وقتی اون دوتا از ماشین اومدن پایین،من نیومدم.صدای جبغ پسرم بلند شدکه داد میزد :من مامانمو می خوام..من مامانمو می خوام...
نمی دونم دخترم در گوشش چی گفت.اما من دیدم اروم شده ،اما گریه کنون دنبال خواهرش راه افتاد و رفتند با هم سر کلاس.
وقتی از کلاس برشون گردوندیم؛دیدم دوتایی دارن مانند بازی دارن درساشونو مرور می کنن .می گن و می خندن و با همدیگه تکرار می کنن .
درس امروزشون بود:«وبالوالدین احسانا»

خوشحال شدم .خیلی خوشحال شدم..
اخه من به 5 نتیجه رسیده بودم.

1_دخترم رو مشارکت داده بودم در حل مشکلم..
2_اعتماد به نفس اونو در حل مشکل بالا برده بودم..
3- یه پسر وابسته رو از سر خودم باز کرده بودم..
4- زحمت اموزش اون به دوش دخترم انداخته بودم..
5- دخترم هم با رغبت در این کلاسها شرکت می کرد و طبعا به نفع خود اون هم شده بود..

دیشب دخترم به باباش اصرار میکرد که اجازه بدن ؛امسال ترک تحصیل کنه و به جاش بره یکسال جامعه القران و حفظ کامل رو یاد بگیره..

گرفتین منو؟؟
اخیش...یه تیر با 5 نشون...
لذت داره نه؟
دیگه الان چند روزه بچه ها که میرن کلاس،من با خیال راحت میشینم پای اینترنت و مطالبم رو به روز می کنم و هم بیشتر وب گردی می کنم ..
خدایا شکرت..بابت همه چی شکرت...

جاری باشین...
 


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ