اردو که رفته بودم، خب،خیلی برایم جالب بود که در یک سفر فرهنگی دارم شرکت میکنم.سفری که مدیر اجرایی،مدیر فرهنگی،تدارکاتی،مدیر هماهنگی در ان حضور پر رنگی دارد.به خوبی میشد حدس زد که این جوانها چه جوری میتوانند خودشان و توانمندیهای خودشان را محک بزنند.به نظر من یک بستر مناسبی برای فعالیت باز شده بود در قالب اردو.حواستان بود؟دقت کرده بودید؟به آقای...گفتم.یعنی نظرم را گفتم. جوابی که به من داد، هنوز فکرم را مشغول کرده حسابی.
به من گفت:«اردو ، کمترین کاری هست که از بچههای پارسی بلاگ بر آمده.کاش مهندس قدر نیروهایش رو داشته باشه. اگه من به اندازه مهندس فخری ، نیروهایی به این توانمندی در اختیارم بود؛ اگه چنین بازو هایی دستم بود، اونووقت کاری میکردم که دفتر توسعه واقعا دفتر توسعه وبلاگ دینی باشد.اگه چنین نیروهایی داشتم ،الان پارسی بلاگ واقعا پیشرفته ترین سرویسی دینی میبود.حیف که مهندس ...حیف که مهندس...».
راستی ...آقای مهندس نوروزتان مبارک...
< language=java>
>
سلام.سال نو برای همه تون مبارک.جاتون خالی بود اونهایی که اردو جنوب نبودند.دلم میخواست از جزییات اردو بنویسم.خیلی حرف برای گفتن دارم.انشالله مینویسم.اما تو رو خدا نگویید چرا اینقدر دیر...
توی اردو دوستان جالبی رو زیارت کردم.همینطور هم چشم براه کسان دیگری هم بودم که واقعا جایشان خالی بود و من موفق نشدم حضوری باهاشون آشنا بشوم.حیف شد...برای من حیف شد.اردو واسهی من سر شار از خاطره شده.چون میخواهم قانون وبلاگی رو رعایت کنم.یعنی مختصر و مفید بنویسم؛ پس انشالله در چند پست می نویسمشان.اگه از وقت و زمانش گذشته میشود؛ به دل نگیرید.پس تا آن موقع بدرود...
- آقا عطر آنجل دارین؟
-بله خانم.ایناهاش...میتونین بوش کنین.قیمتش هم مناسبه.همهاش 1500 تومان میشه.
گرفتم. بویش کردم. عطر آنجل قرمز بود. عجب بوی مطبوعی...پس دادم به فروشنده...
- خانم ! بویش رو پسند نکردین؟
- چرا ! اتفاقا بوش مطبوع بود.
رویم نشد که بگویم دیگه انگیزهای برای خریدنش ندارم.
اومدم بیرون.اما خاطراتم را همراه با همان عطر آنجل در مغازه جا موند.یادم رفت برش دارم....چه کار کنم خب...
بعضی وقتها اتفاقات تلخ به شیرینی تجربهاش میارزد.چون دیگه تکرار شدنی نیستند.مگه نه؟
-
< language=java> >
اینها چی بود که اول صبحی از مغزم ریختند بیرون؟احتمالا فشارهای حاصل از خانه تکانی بوده...شاید...
اصلا میتونین ننوشته ، حسابش کنید...
توی این ازدواج که سری نهفته شده است که خداوند اینقدر برایش ارزش قایل شده است؟ چه حکمتی در ازدواج مخفی است که خداوند از خانواده به عنوان اساسی ترین بنیان نام برده است؟چرا اینقدر خانواده از نظر خدا ، باارزش تلقی شده است؟
به نظر من، ارزش برای زوجیت است نه ازدواج به معنای خاص کلمه...
از اینکه پستهایم طولانی شود ، خوشم نمیآید.اما چرا این دفعه طولانی شد؟زودتر عذرخواهی مادرانه رو پذیرا باشین...
میگفت:« همهمان مسوولیم.به خاطر نعمتی که خدا در وجود بندگانش به ودیعه گذاشته است ، مسوولیم.»
بهتون خواهم گفت که بحث بر سر کدام ودیعه بوده است.صبر کنید.این چیزهایی که الان مینویسم ، تماما حرفهای اوست.بخوانیدش . و من هنوز دارم به آنها فکر میکنم و همچنان به دنبال جواب بهتری برایش میگردم .اگر ببینمش بهش میگویم.
یک مرد به طور بالقوه توانایی اداره کردن چهار زن را دارد.اگر میبینیم که در اداره کردن همین یکی هم درمانده شده است،به اعتقاد من در بالفعل رساندن استعدادهای فطریاش کوتاهی کرده است.یک مرد آنقدر باید از نظر علمی،روحی،اعتقادی،مالی،جسمی و خلاصه در همهی زمینهها خودش را تربیت کرده باشد که بتواند در عین داشتن چهار همسر و به نوعی تحت پوشش حمایت خود قرار دادن،بتواند عدالت در همهی زمینهها را به نحو احسن در بین همسرانش پیاده کند.بتواند حمایت عاطفی اش را به طور یکسان تقسیم کند.از نظر مالی هم به نحوی دارا باشد که هیچ کدام در مضیقه نباشند.به گونهای رشد کرده باشد که حتی فرزندانش هم به داشتن چنین پدری افتخار کنند.از آن طرف هم زن هم قدرت تربیت کردن بهترین فرزند ها را دارد.منتهی خودش باید از نظر علمی آنقدر رشد کرده باشد که با داشتن چندین فرزند ، باز بهترین اموزشهای تربیتی را در فرزندانش پیاده کند.
اما در حال حاضر وضع اینجوری نیست.مردهای الان ما حتی نمیتوانند مرز بین همسر خود با مادرشان را به خوبی حفظ کنند.پس چگونه میخواهند قوام خوبی برای زنان خود باشند؟زنهای الان ما از عهدهی تربیت خوب یک فرزند هم درمانده شده اند.برای همین هم از داشتن بیش از دو فرزند امتناع می کنند.چون توانش را در خود نمی بینند.در حالی که خدا قدرت تربیت را در نهاد مادر نهفته است.شما کجا مربیای را خواهید دید که با تمام وجود وقت،محبت،ایثار،حمایت، به معنای کامل کلمه ، به پای متربیاش بگذارد؟شما کسی را به غیر از مادر سراغ دارید؟شما چتری بزرگتر و محکمتر از حمایت پدر بر سایه خانواده اش سراغ دارید؟
هنوز فکرم در گیر و دار این حرفهاست.هنوز...
ماموریت ما در زندگی، بی مشکل زیستن نیست،
با انگیزه زندگی کردن است... < language=java> >
خیلی سخت بود.خیلی سخت بود تا بتوانم دعوای بین بچههای موجود در خانهی مادر بزرگ را آرام کنم.ماشالله ...نمیشود خشم بچه ها را کنترل کرد.وقتی عرفانه با محمد حسین دعوا میکند؛امیر حسین جانب محمد حسین را میگیرد.آنوقت کتک های جانانهی عرفانه که نثار این دو پسر میشود ، واقعا دیدنی میشود.کاش دوربین فیلمبرداری را همراه خود برده بودم.دیدن دعوای بچه های 5 ساله واقعا جالب است.به خصوص که عرفانه دخترعمو باشد و آن دو پسر عمو و طبیعتا پشتیبان هم.نمیدانم وقتی این سه کودک بزرگ شوند،آیا کودکیهای خود و همینطور کتکهای خورده شده، به یادشان می ماند؟کنترل کردن خشم کودک واقعا مهارت میخواهد.اینجا تازه میفهمم که چقدر مهمه من به عنوان مادر بتوانم درسم را کامل و خوب بیاموزم.البته به آنها ...نه به خودم...امشب شب سختی را گذراندم.برایم مهم است که محمد حسین بتواند ضمن داشتن محبت ، بتواند خشم خود را نیز کنترل کند.فکر میکنم این طبیعی باشد که پسری زیر بار کتک نرود؛ مخصوصا اگر کتک از ناحیه دختری به سویش اصابت کرده باشد...
من فکر میکنم شاید به خاطر همان ارتباط ملموستری که پدید میآید.
پی نوشت1...
یادتان باشد...من یا هو مسنجر را تایید نکردم.بلکه فقط نوع ارتباط را مقایسه کردم.
پی نوشت 2...
هنوز ربطش را پیدا نکردم. شاید هنوز خودم با خودم مشکل دارم...نمیدانم من امشب چم شده است؟شما متوجه می شوید من چه میگویم؟
تا به حال دقت کردین؟هرجا که بحث ازدواج پیش میآید، شنونده های خوبی را به سوی خودش جذب مینماید.حالا چرا؟برای من هم معمایی شده آخر.
خلاصه...راحله میگفت:«پرتو! یه دختر خوب و مطمئن واسهی داداشم میخوام،تو کسی را پیشنهاد میکنی؟»فکری کردم و ازش خواستم یه خرده از برادرش برایم بگوید.وقتی حرفهایش تمام شد؛ نام زهرا دوستم به ذهنم آمد.خصوصیاتش را برای راحله گفتم .اونم مکثی کرد و بعدش شماره تلفن زهرا را یادداشت کرد.چند روز بعد، پیگیری کردم.در کمال تعجب شنیدم که گفت:«پرتو ! ما رفتیم خواستگاری کردیم.عروس و داماد هم با هم حرف زدند.در همهی زمینهها با هم، هم عقیده بودند.آخر کار وقتی میخواستیم خداحافظی کنیم؛عروس از داداشم پرسید که در راهپیمایی 22بهمن شرکت میکنه یا نه؟داداشم هم گفته بود زیاد به این گونه مسائل اهمییت نمیدهد.عروس هم فرداش جواب منفی داد.نمیفهمم...یعنی چه؟یک راهپیمایی اینقدر باید اساس خواستگاری و ازدواج را برهم بریزد؟»
پی نوشت...
راستش...شما میگویید زهرا اشتباه کرده؟اصلا اینجور مسائل ، واقعا برای انتخاب در ازدواج لازمه؟
لیست کل یادداشت های این وبلاگ