خاله جان می گفت :«ببین برق داره مرتب و در زمان مشخص میره.فکر کردی اگه خودت یا بچه هات یا شوهرت توی آسانسور باشین و برق بره،اون تو تا دو ساعت می خواین چی کار کنین؟»
برق ار چشمهایم پرید.چطور به فکر خودم نرسید؟ اگه بچه هایم داخل آسانسور گیر بیفتند!!! وای !!! سکته کردنشان حتمی است.
به آقای شوهر گفتم .ایشون هم پیشنهاد دادند که خانم تو برو اون تو . منم برق را قطع می کنم . ببین چه اتفاقی می افته...
راستش منم ترسیدم...اگه رفتم و اون هم یادش بره وصلش کنه چی؟
راستش نمی خوام به این آسونی از شر من خلاص بشه...مگه خلم؟
ایشون بره امنیت بیشتری داره . دیگه مطمئنم بلده بیاد بیرون...مگه نه؟؟؟
سختمه روز مادر که میشه براتون کادو بخرم.چون روم نمیشه موقع دادنش، رو چشمهاتون نگاه کنم.به دلم مونده که بگم دوستتون داریم.از اون دوست داشتنهایی که افتخار توشه.می خوام بگم از وقتی مادر شدم،زبانم داره کم میاره که بهتون بگه چقدر شرمنده ی محبت شماست . مامان مهربونم!! مادر با سوادم !!! رویم نمیشه بهتون بگم ما همه مون دوستتون داریم اما به زبون نمیاریم.مامان...من و داداش هام آرزوی مونه که همیشه شاد باشین.مثل الان سرحال و قبراق باقی بمونین...مامان گلم...دلم خوشه که رایانه تون خرابه و نمی تونین کانکت بشین و گرنه من روم نمی شد حرف بزنم براتون...
مامان گلم...روزتون مبارک....
شمال واقعا شاهکار خلقت است.اما وقتی جای تمیزی برای نشستن و لذت بردن ار آن همه طراوت و سرسبزی پیدا نمی کرذم ،جدا به جای آن شهروندی که فراموش کرده بود زباله های تولیدی خود و خانواده اش را جمع آوری کند و ترجیحا به ایستگاه باز یافتی نزدیک ترین محل شهر مورد نظر برساند؛خجالت کشیدم.
دریا هم برای خودش معضلی شده بود که به محض ورود به ساحل ؛از کثرت رباله هایی که در آن جاها پراکنده شده بود؛چشمانم گرد شده بود.
راستی پاکت زباله کیلویی چنده؟بی زحمت مرحمت فرمایید ...متشکرم...
صدایشان کردم. هر دویشان دویدند به سمت من.نمی دانم این ور نپریده ها ،از کجا بو می برند که مادر چه نوع کاری با آنها دارد؟
وقنی بهشان گفتم که باید راهی شمال بشویم؛بال در آوردنشان واقعا دیدنی بود برایم.
گفتم ساک تان را ببندید و خودتان وسایل تان را آماده کنید.باورم نمیشد. در عرض سه سوت...
ساک کنار هال آماده بود.
برایم جالب بود بعد که فهمیدم آنها برای بستن ساکشان، با کمک هم ؛ اول لیستش را آماده کرده بودند و بعد ساک را بستند.
برنامه ربزی تنها چیزی بود که باورم نمیشد بلد باشند.
جایتان حتما خالی خواهد بود...
سوار آسانسور شدن را دوست دارم.آهنگهایش من را از رسیدن به طبقه آخر با خبر می کنند.وای اگر آسانسور حانه ام مثل مترو بود،..... < language=java> >
سلام بابا...
شما الان هم زنده اید.من شمارو هنوز هم از آن جعبهی جادویی می بینم.پس هستید دیگه؟!
هنوز هم وقتی حرف میزنید،صلابت و محکمی را میشه ازصدای شما حس کرد.
اصلا 14 خرداد که میشه حس خوبی ندارم. یک حس دلتنگی درونم را فشار میدهد.
بابا...من ترسیده ام.از این دو امانتی که دارم ،ترسیده ام.آخر شما که خبر ندارید؟اینجا پسرامون اون صلابت و محکمی که باید داشته باشند را ندارند.دخترامون هم یادشون رفته که چه قدرتی دارند و راه استفاده اش را بلد نیستند.انگاری که سرگردان شده باشند.
اصلا بابا...من هم سرگردان شده ام. من هم ترسیده ام. یاد مادرتان که می افتم ،بدنم میلرزه.من مادرم. چون مادرم ،ترسیده ام.
بابا...بارها بارها به مادرتان غبطه خورده ام.شفاعتش با شماست ،مگه نه؟؟
وقتی به بابام زنگ زدم که دعوتش کنم برای ناهار؛دلم برایش سوخت.میگفت:«نه!نمیام.آخه مادرت که نباشه،یه جوریه.جلوی شوهرت سختمه و من اصلا کار دارم و باید لایحه بنویسم و از این جور بهانه ها...»
- حالا بیاین بابا.امروز که ایشون خونه نمیاد.شما بیاین.
- باشه.
همیشه از بابام حساب می برم.اصلا نمی توانم روی حرفشان حرف بزنم. حتی مادرم هم.
بابا همیشه برایم سمبل اقتدار در خانهی مادرم بوده و هست.
ماماااااان ! کی بر میگردی؟ بابا بدون شما تنهاست. می دونستی این رو؟؟
کی این ضرب المثل را ساخت؟
« زن بلاست. اما الهی هیج خانهای بی بلا نباشه...»هان؟کی ساخت؟؟؟؟
لذت بردم وقتی که با او حرف زدم و بحثمون تند نشد.
لذت بردم وقتی که از دخترم تشکر کردم و او از ته دل شاد شد.
لذت بردم وقتی که برای تایپ این پست،محبور شدم دقت کنم، چون فارسی نداشت.
لذت بردم وقتی که......
وقتی که چی؟؟؟ < language=java> >
سلام. دارم میام.ایشالله
لیست کل یادداشت های این وبلاگ