سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کسی که ساعتی بر خواری فراگرفتن شکیبایی نورزد، همواره در خوارینادانی باقی بماند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
دوشنبه 85 اسفند 7 , ساعت 7:24 عصر
تصمیم گرفتم که تا سال نو چیزی ننویسم . وقتی سال نو اومد اونوقت با یه مطلب جدید ایشالا به روز میشم .فعلأ دستم بد جوری داره بند کارای اخر سال میشه .البته اگه طاقت اوردم.........
به امید فردا...........
یکشنبه 85 اسفند 6 , ساعت 7:16 صبح
دلم می خواد اول خونه تکونی دلم را شروع کنم با هرچیزی که توی اونه .یه چیزایی را باید دور بریزم و یه چیزایی را هم جایگزین کنم . اما این دفعه نمی تونم کارگر بگیرم تا خونه ی دلم را تمیز کنم  بلکه باید خودم به تنهایی این کار رو بکنم (البته اگه فرصتش رو بهم بدن).
اون وقت یه برنامه ریزی می کنم تا دیگه نگذارم دوباره کثیف بشه.می دونین چقدر خونه تکونی سخته ؟تازه اگه از مردم هم چیزی از حقشون پیشت مونده باشه ؟اونوقت دیگه پدرت در میاد تا بتونی تمامش کنی؟
شما چی میگی ؟نکنه شما هم حقی پیشم دارین ؟نکنه فردا بیاین بگین که مادرانه مارو نشون پای پستاش  اما چیزی توش نبود ؟أ
پس اول شما مرا ببخشین . قول می دم جبران کنم. بخشیدین ؟ هان ؟ ممنونم.....
پس به امید فردا........
پنج شنبه 85 اسفند 3 , ساعت 11:4 عصر
وقتی به پایان سال نزدیک می شیم همه به تقلا می افتن تا کارای نیمه تمام را تمومش کنن وبا خیال راحت به استقبال سال نو بروند.یهو به فکرم رسید اگه بدونم دارم به پایان عمرم می رسم اونوقت چه کارایی می کردم؟؟؟هان ؟!!
چهارشنبه 85 اسفند 2 , ساعت 4:23 عصر
سلام .
امروز دختر ده ساله ام را بردمش مدرسه ای که پارسال توی اون درس می خواند تا دوستاش رو ببینه. (چقدر احساس بچه های دبستانی پاک و بی ریاست.)
اونا اومدنددور اون و حسابی تحویلش گرفتن.گذشته هاشونو با هم مرور میکردن و شادی می کردن. اشک تو چشام جمع شده بودو یه جورایی هم به حالشون غبطه خوردم .
من ای حالت بچه ها را مدیون اون خانم مدیری دونستم که خودش هم دانش اموزشو تحویل گرفته و بقیه دوستاش هم به تقلید از اون همین کارو کردن.احساس خوبی بهم دس داده بود .خوبه ما هم از این بچه های کوچولوی مهربون وقتی همو یه جایی دیدیم تحویل بگیریم و کاری هم به گذشته هامون هم نداشته باشیم و به خاطر این که وجه مشترکی با هم داریم و همه یه مسلمونیم و باید همدیگه رو دوست داشته باشیم .
فکرش را که می کنم می بینم اگه همه همین کارو بکنن چه دنیای شیرینی میشه.
با من موافقین مگه نه؟
پس منم شروع می کنم . همه تونو دوست دارم پس همگی سلام  خوبین .................
چهارشنبه 85 اسفند 2 , ساعت 7:46 صبح
تو رو خدا اگه مردین یه کم تو خونه تکونی به مامانتون و اگه احیانأ ازدواج کرده اید به خانمتون کمک کنید.  وقتی خونه تکونی تموم بشه لذتی که از همکاری تموم اعضای خونه به همدیگه دست میده وصفش نگفتنیه...
به امتحانش می ارزه.قول میدم...
به امید فردا.........
(در ضمن خواهش می کنم این روزها مواظب ماماناتون  باشید ممکنه خدای نکرده از نردبون بیفتنا ..خود دانا از ما گفتن بود ..)
سه شنبه 85 اسفند 1 , ساعت 7:50 صبح
دیروز برای برای مامانم یه کیف قشنگ خریدم.دیشب که اومدخونه مون بهش دادم و گفتم مامان اینو براتون خریدم .برای شماس.مامانم یه نگاهی بهم کردو گفت از کی تا حالاعاشقم شدی؟
من همیشه فقط روز مادر به مامانم کادو می دادم.اما این دفعه دلم می خواست همینجوری هدیه بدم که مامانم تعجب کرد.تقصیر خودمه .اخه هیچوقت رویم نشد که دستشو ببوسم و یا لااقل بهش بگم که دوسش دارم .هر وقت هم خواستم این کارو بکنم اشکم در می اد.
فکر کنم مامانم زبون اشکم رو بدونه .خدا تو خبر از دلم داری و همین برام کافیه .
دوشنبه 85 بهمن 30 , ساعت 12:20 عصر

دیروز برای پسرم لباسی برای ایام عیدش خریدم.به فکرم رسید که انتخاب اورا هم جویا بشم .بخاطر همین از خانم فروشنده خواستم که به جای یک دست لباس  چند دست لباس (بلوز مردانه ی کوچک و شلوار لی)ازهمان مدل و همانقیمت برایم جدا کنه.بعد اونها را اوردم خونه و صداش کردم!!! محمد حسین بیا ببین برات لباس اوردم هر کدومش که فکر می کنی هم قشنگه وهم رنگهاش را دوست داری انتخاب کن .یه لحظه برق خوشحالی را تو چشماش حس کردم و دیدم با چه ذوقی لباسی را به نظر خودش قشنگترش از همش بود را پوشیدو و با سرعت به طرف درب منزل دوید تا باباش که از سر کار میان اونو ببیندو تحویلش بگیرد.
حس کردم احساس خوبی بهش دست داده و تا شب هم انگار شیطنت هایش هم ازار دهنده نبود.و من فقط یاد اون بچه هایی افتاده بودم که الان شاید با این سن کمشون مجبور بودند بجای شادی بچگونه درب خونه ی مردم را می زنندو میگن اقا  خانم نون خشکه میخریم و....
خوبه این جور موقع ها یاد دیگرون هم باشیم ....


یکشنبه 85 بهمن 29 , ساعت 2:59 صبح
بالا خره تونستم بیام تو .خدا جون ممنوتم .
کاشکی همه ی درب های ارزوهام هم باز بشه و بتونم موفق شم.
این دفعه خطابم با کلرجی منه !
دیدی تونستم بیام .فقط بهم نخند تا حسابی جا بیفتم .باشه ؟
به امید فردا...............
یکشنبه 85 بهمن 29 , ساعت 2:53 صبح

ادم خوبه اول مدیر ذهن خودش باشه بعد مدیر یک سازمان.
اهای کسایی مدیر سازمان های خاصی میشین حواستون به همه جا هس یا نه؟مواظب باشین ممکنه این پست مقامتون امتحانی باشه براتون؟پس اونی بودین رو فراموش نکنین.ممکنه یه روز که سرتون خلوت میشه که خیلی دیر شده وشما هم مدیون دور و برتون شده این.
ببینین سید علی چی کار میکنه که با همه مشغله فکری چه با ارامش زایدالوصفی مردم ملتش سخنرانی می کنه جوری همه فقط با چشمونی پر از اشک چهره ی پر از محبتش را نگاه می کنن و به نوعی انگار جوابش را می دن .
دلم  خنک شد....

 


یکشنبه 85 بهمن 29 , ساعت 2:33 صبح
نمی دونم چه جوری درب وبلاگم وا شد ؟
اما حالا سعی می کنم فرصتو مغتنم بشمرم.
دلم می خواد بدونم این دوتا وروجکام وقتی بزرگ شدن چه جور ادمایی می شن ؟
دلم می خواد ببینم راهشون روشن و واضح می مونه یا نه؟
از خدا خواستم نور چشام باشن تاجلوی خدا شرمنده نشم به امانت هایی که بهم داده .
درست و خوب تربیت شدن اونا تمام فکر منو اشغال کرده طوریکه بعضی وقتا احساس درموندگی می کنم.
خدا می دونم بعدها ازم مواخذه می کنی برای تربیت این دو امانتی که بهم دادی.
پس خودتم کمکم تابتونم...........


به امید فردا.......
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ