به امید فردا...........
اون وقت یه برنامه ریزی می کنم تا دیگه نگذارم دوباره کثیف بشه.می دونین چقدر خونه تکونی سخته ؟تازه اگه از مردم هم چیزی از حقشون پیشت مونده باشه ؟اونوقت دیگه پدرت در میاد تا بتونی تمامش کنی؟
شما چی میگی ؟نکنه شما هم حقی پیشم دارین ؟نکنه فردا بیاین بگین که مادرانه مارو نشون پای پستاش اما چیزی توش نبود ؟أ
پس اول شما مرا ببخشین . قول می دم جبران کنم. بخشیدین ؟ هان ؟ ممنونم.....
پس به امید فردا........
امروز دختر ده ساله ام را بردمش مدرسه ای که پارسال توی اون درس می خواند تا دوستاش رو ببینه. (چقدر احساس بچه های دبستانی پاک و بی ریاست.)
اونا اومدنددور اون و حسابی تحویلش گرفتن.گذشته هاشونو با هم مرور میکردن و شادی می کردن. اشک تو چشام جمع شده بودو یه جورایی هم به حالشون غبطه خوردم .
من ای حالت بچه ها را مدیون اون خانم مدیری دونستم که خودش هم دانش اموزشو تحویل گرفته و بقیه دوستاش هم به تقلید از اون همین کارو کردن.احساس خوبی بهم دس داده بود .خوبه ما هم از این بچه های کوچولوی مهربون وقتی همو یه جایی دیدیم تحویل بگیریم و کاری هم به گذشته هامون هم نداشته باشیم و به خاطر این که وجه مشترکی با هم داریم و همه یه مسلمونیم و باید همدیگه رو دوست داشته باشیم .
فکرش را که می کنم می بینم اگه همه همین کارو بکنن چه دنیای شیرینی میشه.
با من موافقین مگه نه؟
پس منم شروع می کنم . همه تونو دوست دارم پس همگی سلام خوبین .................
به امتحانش می ارزه.قول میدم...
به امید فردا.........
(در ضمن خواهش می کنم این روزها مواظب ماماناتون باشید ممکنه خدای نکرده از نردبون بیفتنا ..خود دانا از ما گفتن بود ..)
من همیشه فقط روز مادر به مامانم کادو می دادم.اما این دفعه دلم می خواست همینجوری هدیه بدم که مامانم تعجب کرد.تقصیر خودمه .اخه هیچوقت رویم نشد که دستشو ببوسم و یا لااقل بهش بگم که دوسش دارم .هر وقت هم خواستم این کارو بکنم اشکم در می اد.
فکر کنم مامانم زبون اشکم رو بدونه .خدا تو خبر از دلم داری و همین برام کافیه .
دیروز برای پسرم لباسی برای ایام عیدش خریدم.به فکرم رسید که انتخاب اورا هم جویا بشم .بخاطر همین از خانم فروشنده خواستم که به جای یک دست لباس چند دست لباس (بلوز مردانه ی کوچک و شلوار لی)ازهمان مدل و همانقیمت برایم جدا کنه.بعد اونها را اوردم خونه و صداش کردم!!! محمد حسین بیا ببین برات لباس اوردم هر کدومش که فکر می کنی هم قشنگه وهم رنگهاش را دوست داری انتخاب کن .یه لحظه برق خوشحالی را تو چشماش حس کردم و دیدم با چه ذوقی لباسی را به نظر خودش قشنگترش از همش بود را پوشیدو و با سرعت به طرف درب منزل دوید تا باباش که از سر کار میان اونو ببیندو تحویلش بگیرد.
حس کردم احساس خوبی بهش دست داده و تا شب هم انگار شیطنت هایش هم ازار دهنده نبود.و من فقط یاد اون بچه هایی افتاده بودم که الان شاید با این سن کمشون مجبور بودند بجای شادی بچگونه درب خونه ی مردم را می زنندو میگن اقا خانم نون خشکه میخریم و....
خوبه این جور موقع ها یاد دیگرون هم باشیم ....
کاشکی همه ی درب های ارزوهام هم باز بشه و بتونم موفق شم.
این دفعه خطابم با کلرجی منه !
دیدی تونستم بیام .فقط بهم نخند تا حسابی جا بیفتم .باشه ؟
به امید فردا...............
ادم خوبه اول مدیر ذهن خودش باشه بعد مدیر یک سازمان.
اهای کسایی مدیر سازمان های خاصی میشین حواستون به همه جا هس یا نه؟مواظب باشین ممکنه این پست مقامتون امتحانی باشه براتون؟پس اونی بودین رو فراموش نکنین.ممکنه یه روز که سرتون خلوت میشه که خیلی دیر شده وشما هم مدیون دور و برتون شده این.
ببینین سید علی چی کار میکنه که با همه مشغله فکری چه با ارامش زایدالوصفی مردم ملتش سخنرانی می کنه جوری همه فقط با چشمونی پر از اشک چهره ی پر از محبتش را نگاه می کنن و به نوعی انگار جوابش را می دن .
دلم خنک شد....
اما حالا سعی می کنم فرصتو مغتنم بشمرم.
دلم می خواد بدونم این دوتا وروجکام وقتی بزرگ شدن چه جور ادمایی می شن ؟
دلم می خواد ببینم راهشون روشن و واضح می مونه یا نه؟
از خدا خواستم نور چشام باشن تاجلوی خدا شرمنده نشم به امانت هایی که بهم داده .
درست و خوب تربیت شدن اونا تمام فکر منو اشغال کرده طوریکه بعضی وقتا احساس درموندگی می کنم.
خدا می دونم بعدها ازم مواخذه می کنی برای تربیت این دو امانتی که بهم دادی.
پس خودتم کمکم تابتونم...........
به امید فردا.......
لیست کل یادداشت های این وبلاگ