سلام به دوستان بزرگوار...
چرا مادرانه به کامنتهای دوستانش جواب نمیدهد؟شاید مادرانه خبر ندارد که این جواب ندادنها ،بیذوقی او را میرساند؟شاید هم مشکلی در سرویس است که جوابهای او را ارسال نمیکند؟
سلام...
راستی دقت کردهاید که در کشور ما صادقانه تلاش شده است تا با مسایل جدی مانند خشونت در مدرسه و سوءمصرف مواد مخدر در میان جوانها مبارزه شود.شعارهایی دادهایم که :«جواب نه بدهید.»سعی کردهایم بچهها را هم مانند بزرگترها محاکمه کنیم.اما به نظر میرسد که ما بزرگترها راه حلها و اقدامات درست را گم کردهایم. این یک واقعیت است که بچههایی که فاقد اعتماد به نفس باشند،خیلی زود تحتتاثیر فشار دوستان همسالان تسلیم می شوند.
اگر اعتماد به نفس نداشته باشیم،همیشه نگران این باقی میمانیم که از سوی سایر گروههایی که با آنها در ارتباط هستیم،پذیرفته نشویم.احساس میکنیم مجبورهستیم کارهایی که آنها میخواهند،را انجام بدهیم.
فکر میکنم به جای آنکه نگران باشیم که آیا دیگران ما را پذیرا میشوند،مهمترین کار این است که به خودمان افتخار کنیم.وقتی اعتماد به نفس به دست آوردیم،می توانیم شخصا پذیرای خودمان شویم.حتی اگر دیگران هم از ما انتقاد کنند،باز میتوانیم ارزشهای خود را باور کنیم.
زور گویی هم می تواند به اشکال مختلف ظاهر بشود.بعضی با کتک زدن زور میگویندو بعضی دیگر با زدن حرفهای تند.هر زورگو اسلحهی خاص خودش را دارد.زور گوها بچه باشند یا بزرگ ،فاقد اعتماد به نفس هستند.آنها با هدف قرار دادن دیگران میخواهند خودشان را در موقعیت مطلوب قرار دهند.اما این احساس دوام نمیآورد.به محض اینکه احساس عدم امنیت باز می گردد،زور گوها به دنبال قربانیان جدید میگردند؛ زیرا احساس قدرت کردن نسبت به دیگران نیازی که آنها برای رسیدن به اعتماد به نفس،به آنها احتیاج دارند.اما وقتی زورگو، قربانی خودش را پیدا نمیکند،چه اتفاقی میافتد؟
حالا اگر قربانی با اعتماد به نفس ،از زورگو فاصله بگیرد،زور گو کسی را ندارد که به او زور بگوید؛خودش باقی میماند با خودش.اینجا تنها راهی که برای زورگوها باقی میماند، این است که خویشتنداری به خرج بدهند تا به اعتماد به نفس برسند.
براستی اگر واقعا اعتماد به نفسی بود ،دیگر نیازی نبود که زورگو ،زور بگوید یا بچهای برای گرفتن حقش،توسل به گریه پیدا کند و یا دانشآموزی به جای دفاع از حقش،توسل به تقلب و دروغ پیدا کند.
فیلم کارتونی شرک را دیدید؟
در این فیلم اشاره کرده بود که آراستگی درونی خیلی مهمتر از آراستگی ظاهری و بیرونی است.در فیلم شرک،پرنسس فیونا در جایگاه زن بودنش ،بسیار زیبا و دوستداشتنی است که همه خواهان او هستند.اما در نتیجه یک طلسم و جادو در شب تبدیل به یک غول میشود.او خودش را از یک عشق راستین محروم میکند، از ترس آنکه شرک بفهمد او یک غول است.اما در پایان فیلم،او تبدیل به یک غول تمام عیار میشود و با اینحال به همان شکلی که هست ،پذیرفته میشود و با محبوبش ازدواج میکند.فیونا هرگز به شخصیتی که جامعه ما میخواهد تبدیل نمیشود.اما با باور کردن خود از درون،به احساس اعتماد به نفس میرسد.وقتی به دخترم موضوع و هدف داستان شرک را شرح میدادم،به فکر فرو رفته بود.وقتی حواسم را جمع میکنم و همراه بچهها کارتون میبینم و بعد با همدیگر اون کارتون را نقد میکنیم ،به وضوح آثار لذت را در چهرهی آنها میبینم.اینجور مواقع ،عجیب زحمت من هم کم میشود که بخواهم مرتب فرزندانم را نصیحت کنم.آنها به خوبی به صحت حرفهایم واقف میشوند.
چه زود یادم میرود از خداوند بابت تمام نعمتهایی که به همهی ما داده است، تشکر کنم.
خدایا با تمام وجودم تو را شکر...
سلام...
چرا بسیاری از ما از این که دست به کارهای جدید بزنیم،میترسیم؟چرا ما لباسی را میپوشیم که سایر مردم و اطرافیان ما میپوشند؟چرا به جای آنکه به خودمان و به آنچه میخواهیم توجه کنیم،در مشاغلی باقی میمانیم که برای ما موقعیت اجتماعی به همراه میآورند؟
ترس از شکست خوردن،ترس از چیزهای جدید،در فرهنگ مانیروی بسیار قدرتمندی هستند.میترسیم که اگر اشتباه کنیم،ما را مسخره کنند.
چرا ما میترسیم در بهترین حد خود ظاهر شویم؟
رها شدن از ترس،ترس از انتقاد،ترس از مسخره شدن،ترس از متفاوت بودن،برای رسیدن به حداکثر توانمندی ضرورت دارد.وقتی همه تلاششان را میکنند،آنها را تحسین و تمجید میکنیم و اگر اشتباهی را مرتکب شدند،در مقام مجازات آنها کاری صورت ندهیم.
"خویشتن داری"نخستین و مهمترین مهارتهایی است که همهی ما باید آموزش ببینیم.استفاده از خویشتنداری،میتواند اسباب موفقیت بچهها را در مدرسه سبب شود.
میتواند سببی باشد تا ورزشکاران به خوبی تمرین انجام دهند.
میتواند سببی باشد تا نویسندهای داستانش را تمام کند.
از همه مهمتر،خویشتنداری کمک میکند تا مملکتی درگیر جنگ نشود.خویشتنداری برای بقای اشخاص ضرورت دارد.خویشتنداری یعنی آنکه من رفتار و سخنم را کنترل کنم.از خویشتنداری برای راهنمایی شدن استفاده کنم.خویشتنداری به من کمک میکند تا از دست زدن به کارهای زیانبار خودداری کنم.خویشتنداری به من کمک می کند تا ایمن و موفق باقی بمانم.
اگر همهی ما حواسمان جمع باشد که از مهارت خویشتن داری استفاده کنیم،بلافاصله از نتایج حاصله از آن لذت خواهیم برد.
به این فکر میکنم که چقدر این دین اسلام کامل و جامع است که این همه حرفها را در یک کلمه خلاصه کرده است.این کلمه را زیاد شنیدیم .اما براستی به عمق آن فکر کردهایم؟ " تقوا "
این جمله: "کسانی در نزد خداوند مقربترند که پرهیزگارترند" را شنیدید؟
تا درود دیگر... بدرود...
این اتفاق بهوفور برای بچهها پیش میآید.زیاد قهر میکنند و خیلی هم زود آشتی میکنند.اما من امشب به نکتهای جالبی برخورد کردم.کتابی را مطالعه میکردم که روش«خویشتنداری» را آموزش میداد.نوشته بود که لازم است همهی ماها در طول روز فبل از انجام کارهای بهخصوصی باید تمرین خویشتنداری داشته باشیم.روی یک صندلی به حالت راحتی نشسته و دست و پاها را از هم باز نگه میداریم.این حالت نشستن،به آرامش عضلات کمک بسیاری میکنند.بعد چشمانمان را میبندیم و به مدت یکدقیقه نفسهای عمیق میکشیم.احساس خواهیم کرد که نه تنها جسممان بهحالت آرمیدگی رسیده؛بلکه بهاعصابمان هم استراحتی دادهایم.
اینجا را داشته باشید تا بقیهاش را در پست بعدی با هم دنبال کنیم.البته به یاری خدا سعی میکنم به طور منظم وبلاگ را به روزش کنم.فکر میکنم تعطیلی مدارس بهخاطر سرما و یخبندان،موجب یخ بستن وبلاگ من هم شده.شنیدید که میگویند:«کمال هم نشینی در من اثر کرد؟»
تا درود بعدی...بدرود...
سلام...
وقتی لیست رو نوشتم،همهشون استقبال کردند.منظورم اینه که جناب پدر (که معمولا مردها از کار کردن توی خونه طفره میروند...) هم استقبال کردند.شاید اگر بگویم ،باور نکنید...آخه طفلکیها...وقتی همهی کاراها تمام شد؛دیدن چهرههای راضی اونها واقعا برام دیدنی بود.لذتی که اونها از کار دستهجمعی برده بودند،مثل خوردن پستههای جایزه نبود.سرعتیکه باید به خرج میدادیم...فرصت کمی که داشتیم...باعث شده یه هیجان مضاعفی را به وجود بیاره که ارزشش خیلی بیشتر از تعیین کردن جایزه بود.
می دونین آخرش چیشد؟
صداشون کردم...بچهها بیاین پیش بابا بایستین...میخوام یه عکس یادگاری از همهمون به خاطر اینکه با هم بودیم،بگیرم...
آماده...حاضر...چه جالب...دیگه لازم نیست یاد آوری کنم، لبخند به لب داشته باشین...همهشون از ته دل شادند...(خدارو شکر)...
آماده...حاضررررررررررررررر...تیک...
چقدر خوش گذشت...هم به من...هم به مهمونهام...هم به بچه هام...
راستی....دیگه دارم باور میکنم ...مهمان حبیب خداست...آره،حبیب خداست...
< language=java>
>
سلام...
جاتون خالی...قرار بود برام مهمان بیاید.دیدم فرصتم کمه. و خیلی کار روی سرم ریخته.میدونستم اگه فکر مناسبی نکنم،به هیچ کدام از کارهایم نمیرسم.ساعت حدود 9 صبح بود که شوهرم تماس گرفت که :«خانم برای ناهار مهمان داریم.»
خانه برای امدن مهمانم آماده نبود.غذا هم نداشتیم.از همه بذتر بچهها آراسته نبودند.اوه...یه فکری...
فوری قلم و کاغذ آوردم . شروع کردم به لیست نوشتن...
1_جارو کل ساختمان
2_خیس کردن برنج
3_شستن میوهها
4ـآماده کردن وسایل سالاد
5ـآماده کردن وسایل سفره
6ـحمام رفتن بچهها
7ـگردگیری کل ساختمان
8ـخوشبو کردن کل ساختمان
9ـتمیز کردن سرویس بهداشتی
با صدای بلند بدون اینکه کس خاصی رو مورد خطاب قرار بدهم ؛گفتم:"بچهها!من لیست کارها رو نوشتم.هرکسی دوست داره به مادر کمک کنه میتونه انتخاب کنه.هر کی زودتر ؛برندهتر.جایزه هم یه مشت پسته خندونه...
می دونین چی شد؟
< language=java>
>
حالا می نویسم.تا خدا چه خواهد.یادتونه یه بار سوال کردم که حسن کی بوده؟چه کرده که با مرگش بسیاری از دوستان وبلاگیش سیه پوش شدند؟راستش یه روز یکی از دوستان حسن رو دیدم.ازش پرسیدم.می دونین بهم چی جواب داد؟
بهم گفت:«حسن وقتی با دوستاش از طریق وبلاگ آشنا میشد ،بلافاصله آیدی اونو را ادد میکرد.تا سه بار که چت میکرد،جلسهی سومی رو قرار میذاشت بیرون از چت.یعنی دوستان مجازی رو به دنیای واقعیت پیوند میزد.دیگه اول با شماره تلفن و بعدش هم قرار حضوری.»
دوستم میگفت:«اون یه ارتباط صمیمانهای با من بر قرار میکرد.مطمئن بودم که با دیگر دوستاش هم همین کار را میکرد.میگفت :وقتی باهاش دوست شدم،بهش علاقه پیدا کردم.خیلی باهاش راحت صمیمی شدم.اما اون رفتارش جوری بود که در عین صمیمیت نمی دونستم بهش بگم حسن.من او را حسنآقا صدا میکردم.جالب بود وقتی شنیدم که بیشتر دوستانش هم اونو حسنآقا مورد خطاب قرار می دادند.
پی نوشت:1....
من هنوز نفهمیدم که برخورد حسن با خواهرای مجازی چه جوری بوده؟تا حالا هم از هرکسی که پرسیده ام ؛همه شون از دوستان برادر مجازی بوده اند.
پی نوشت 2...
میخوام ثابت کنم که میشه در دنیای نت هم متعهد بود و هم دوستان زیادی داشت.
پی نوشت 3...
انشالله اگر کسی را پیدا کردم که از دوستان خواهر محترمه بودند ،محض اتمام حجت تجربههای اونا رو هم خواهم نوشت انشالله...
سر بلند باشین...
دیدین که بالای بعضی از وبلاگها یاد حسن( از نور ) را گرامی داشتهاند؟
برایم سوال شده که این حسن کی بوده؟چه کرده که وقتی به رحمت خدا رفت?؛ بسیاری از وبلاگها سیهپوش شدند؟
چرا تا یادی ازش میشه؛آهی میکشند و میگن:عجبادمی بود که رفت...
آهای دوستان حسن!!!اگه شماها که حسن رو میشناسین؛بیاین بگین حسن کی بوده و چه کرده که خیلیها با رفتنش احساس تنهایی کردند؟
مگر نه این است که اینجا دنیای مجازیه و هر کسی میآید و شاید مثل خیلی دیگر از این وبلاگ نویسها ؛بی سر و صدا از این دنیای مجازی رخت بر میبندند!!!
میخواهم بفهمم که چه کرده حسن؟برای ماهایی که وقتی اومدیم که اون رفته بود.اون دیگه حضور نداشت.اما همه جا یادش بود...حضورش توی ذهن و خاطرات خیلیها بود.
دلم میخواهد دوستانی که احساس میکنند به نوعی حقی به گردن حسن دارند؛از پسری که خودش فرزند نسل سوم بود و در وقایع انقلاب حضور نداشت؛چطور اینحضورش در همه جا مشهود بوده...
من از همین جا به مادر حسن نظری سلام می کنم و بهشون میگم داغ عزیز برای همه سخته .اما بدانین که من هم از وقتی به آرشیو حسن شما رجوع کردم ؛احساس کردم نه فقط شما بلکه همهمون انگار جا مونده ایم...
دوستان حسن! کامنتهای این پست مادرانه اگه حسن رو بتونه به ساکنین دنیای مجازی معرفی کنه؛ احساس می کنم وظیفه مون نسبت به اینجا و حتی نسبت به دوستان آیدیمون هم مشخص میشه.
این گوی و این میدان...یا علی... < language=java> >
_آهای بچهها میاین بازی؟
_آخ جون...بازی...
_بابا رو هم راه بدیم؟
_بابا؟باشه...ایشون هم بیان بازی.
_شروع کنم؟
_آره مامان...منتظریم...
_بچهها...گوش بدین.من این قاشق را قایم می کنم.یه نفرتون برین توی اتاق خواب.تا من بتونم قاشق رو قایم کنم.بعد باید پیداش کنین.اما من کمکتون هم میکنم.هر وقت به اون قاشق نزدیک شدی،من با دستم به میز ضربه می زنم.اگر هم دور تر شدی صدای ضربه های منم یواش تر میشه.متوجه شدین؟
_آره مامان جون...
_یک...دو...سه...شروع شد...
تق...تق...تق...(همه ساکت...کسی با چشمش اشاره نکنه ها)...تق.تق.تق....تق.......تق....تق...
آهان..با دقت گوش کن...بگرد...پیداش کن...(مهارت خوب شنیدن هم عالمی داره ها...)
هورا.....هورا....بالاخره پیداش کردم...جانمی جان..مامان!!برنده شدم...
_آفرین دختر گلم...حالا نوبت داداش توئه...بعدش هم نوبت باباس.مال بابا را جای سخت تری قایم می کنیم.تازه می تونیم به جای ضربه ،براش سوت بزنیم تا مجبور بشن دقت بیشتری بکنن.آماده این؟
شروع.....
سلام...با بانگ بلند از همهی کسانی که در روز 28 آذر تولدم رو تبریک گفتند؛صمیمانه تشکر میکنم.خدا عمر با عزت به همهشون عطا فرماید.مخصوصا به جناب داداش بزرگوارم...
لیست کل یادداشت های این وبلاگ