< language=java>
>
آبرویم رفت وقتی دنبال من اومدی توی کوچه.از خجالت آب شدم.آخر دختری مثل تو که تازه عروس شده؛این جوری باید بیاد توی کوچه؟خرید کادو چیزی مهمی نیست که بخواهی برایش با آرایش بیایی تو کوچه؟!
نگاهم کرد و گفت:«تو حالت خوبه؟از پشت کوه اومدی بیرون؟»
نگاهش کردم و گفتم آخه تو خوشگلی.همین رو باید هم بپوشانی.دیگه چرا با آرایش میایی بیرون؟
چیزی نگفت و خندید.فقط دلم می خواست یه جایی بفهمه که داره متضرر شخصیتی میشه.کاش میشد.از هر فروشگاهی که رد میشدیم ،وای...چقدر نگاههای ناجور...اخ...
فردای آن روز...من نمیام.خودت برو.من تا حالا با احترام با من رفتار شده و اونوقت تو!!!
به دعوت برادر عزیز و خواهرجانم صدای من هم در آمد.
سلام به مسیح بزرگوار ! (راستش نمیدانم اگر حضوری بود؛ چطور صدایتان میکردم؟)
می دانم که خبر دارید.یعنی نمیشود که بیخبر باشید.ناسلامتی شما هم پیامبر صاحبکتاب هستید.نامهی این برادر عزیز را خواندید؟ این خواهرم را چطور؟ نامههای زیادی خطاب به شما نوشته اند.آنها را هم خواندهاید؟کاش میدانستم .کاش میفهمیدم عکس العملتان چی هست.کاش میدانستم که وقتی فتنهای در دنیای اینترنت در حال پخش بود، شما چه می کردید؟
راستی...شما از مولایمان خبر دارید؟بهشان گفتید که نامههای دوستانشان خطاب به شما بوده؟بهشان گفتید که برای اولین بار مسلمانها هم شکایت کسانی که دم از مسیحیت میزنند ولی واقعا بی دیناند، را به شما کردهاند؟ بهشان گفتید که اگر مسلمانها به حکم امام ،سلمان رشدی را اعدام میکردند،شاید کار به اینجاها کشیده نمیشد؟بهشان گفتید که جواب فیلم فتنه را باید با فیلم مقابل خودش داد؟
دلم میخواهد سلام ما را بهشان برسانید.بهشان بگویید اگر اینجا بودید،دیگر کسی جرات داشت اینگونه دین و پیامبرمان را به سخره بگیرد؟اصلا اگر بودید؛ اصلا کاش بودید!!!!کاش در حجاب غیبت نبودید...کاش بودید تا پدرمان سید علی نخواهد سنگینی این بار را به تنهایی بر دوش بکشد...کاش...
وقتی موفق شدم از جناب شوهر رخصت بگیرم و بروم اردوی جنوب؛نمی دانید چقدر بال در آوردم.اما بعدش وقتی شرط رفتن من با بردن بچه ها میسر شد ، یهویی بال بال زدم.آخه من چه جوری دوتا امانت را باید تا آنجا میبردم؟( از کجا معلوم که از صدقه سر بچههیم این اردو قسمت من هم شده باشد؟) . وقتی پایم به اندیمشک رسید، چقدر دلم گرفت.داغ نامه های دایی عزیزم برایم تداعی شد.دایی که جواب نامههای تک تک خواهر زادههایش را می داد.وقتی به اندیمشک رسیدم به یاد پشت پاکت نامه افتادم.
از اندیمشک...به اصفهان...برسد به دست خانم...آقاجانی...
فرستنده...محمد رضا جعفری...
پس اندیمشک که می گفتند اینجا بوده؟پس نامههای رزمندهها از اینجا به دست خانواده ها میرسیده؟
پس چرا نامهی آن شهید مفقودالاثر هرگز به دست خانوادهاش نرسید؟
خدا گواه شادیهای وصف نکردنی من هست.برای هر خطاش چقدر اشک میریختم.یادمه دیگه نامه برایش ندادم.تحمل خواندن نامههای پر از احساسش را نداشتم.برای طفل 10 ساله هضم جنگ چقدر میتواند سخت باشد؟
وقتی به اندیمشک رسیدم،درک حضور دختران شهید و یا احیانا خواهران شهیدی که با ما همسفر بودند ،به شدت رنجم میداد.از خجالت داشتم میمردم آخر.
دیگه سکوت کردم.سعی می کردم سکوت کنم.هر جا که می رفتم ،مثل آدمهای خجل زده شده بودم .اصلا حال و هوای اندیمشک، طلاییه، شلمچه،هویزه...همهشان جور دیگری بود.من به زمینهای مقدس پا گذاشتهام.اما نمیدانم چرا فرق داشت؟غروب شلمچه با اینجا تفاوتش از زمین تا آسمان بود.حال و هوای میشداغ اصلا یه جور دیگری بود.اما اینجا یک چیز برایم مسلم هست.اینکه سهم بچههایی که مقدمات اردو را فراهم کردندتا این اردو برگزار بشه قطعا بیشتر از بقیه است.خوش به حالشان...برای اولین بار غبطه خوردم.غبطه خوردنی...
شهدا...با شما هستم...میخواهم بگویم :« فقط شرمنده ام...شرمنده...اصلا چطور دلتان آمد پای من را به اینجا باز کنید؟اصلا چطور رویتان شد من و امثال من را دعوت کنید؟نگفتید آبرویتان میرود که زوارتان این چنینی باشد؟هنوز هم شرمندهام...شرمندهام...».
چقدر مشکله که با بچهام روی موضوعی کار بکنم و تا حدودی او را به نتیجه برسانم.اما تا پای یه دوست دایه ای عزیزتر از مادر به خانهام باز شود، چه کنم؟آن وقت است که باید بنیشنم و مغز دخترم را بازدید کنم و بعضا ، برخی از یافتههایش رو دیلیت کنم و یا احیانا لینک جدیدی بهش اضافه کنم ...خدا آخر و عاقبت مادرها رو به خیر کند...آمین
پروانه روی گونهی دختر نشست و گفت:« روزی مثل تو بودم؛ در هالهای از عفاف.و اگر پیله نبود، امروز یک پروانه نبودم!»
اردو که رفته بودم، خب،خیلی برایم جالب بود که در یک سفر فرهنگی دارم شرکت میکنم.سفری که مدیر اجرایی،مدیر فرهنگی،تدارکاتی،مدیر هماهنگی در ان حضور پر رنگی دارد.به خوبی میشد حدس زد که این جوانها چه جوری میتوانند خودشان و توانمندیهای خودشان را محک بزنند.به نظر من یک بستر مناسبی برای فعالیت باز شده بود در قالب اردو.حواستان بود؟دقت کرده بودید؟به آقای...گفتم.یعنی نظرم را گفتم. جوابی که به من داد، هنوز فکرم را مشغول کرده حسابی.
به من گفت:«اردو ، کمترین کاری هست که از بچههای پارسی بلاگ بر آمده.کاش مهندس قدر نیروهایش رو داشته باشه. اگه من به اندازه مهندس فخری ، نیروهایی به این توانمندی در اختیارم بود؛ اگه چنین بازو هایی دستم بود، اونووقت کاری میکردم که دفتر توسعه واقعا دفتر توسعه وبلاگ دینی باشد.اگه چنین نیروهایی داشتم ،الان پارسی بلاگ واقعا پیشرفته ترین سرویسی دینی میبود.حیف که مهندس ...حیف که مهندس...».
راستی ...آقای مهندس نوروزتان مبارک...
< language=java>
>
سلام.سال نو برای همه تون مبارک.جاتون خالی بود اونهایی که اردو جنوب نبودند.دلم میخواست از جزییات اردو بنویسم.خیلی حرف برای گفتن دارم.انشالله مینویسم.اما تو رو خدا نگویید چرا اینقدر دیر...
توی اردو دوستان جالبی رو زیارت کردم.همینطور هم چشم براه کسان دیگری هم بودم که واقعا جایشان خالی بود و من موفق نشدم حضوری باهاشون آشنا بشوم.حیف شد...برای من حیف شد.اردو واسهی من سر شار از خاطره شده.چون میخواهم قانون وبلاگی رو رعایت کنم.یعنی مختصر و مفید بنویسم؛ پس انشالله در چند پست می نویسمشان.اگه از وقت و زمانش گذشته میشود؛ به دل نگیرید.پس تا آن موقع بدرود...
حلا چه جوری بفهمیم که عقل داریم؟ می گه اگه دیدی سکوتت بیشتر از پر حرفیته تو صاحب عقلی.
عاقل به این زودیه حرف نمیزنه مگر جایی که ضرورتشو احساس کنه!!!!
سکوت هنر خوبیه اما راحت نیست نگه داشتنش .
می گفت :سکوت کردن یه جور مهارته ..باید بری یادش بگیری و گرنه نمی تونی از هنر سکوت استفاده کنی و در نتیجه ضررهایی که از پر حرفی عایدت میشه مدام گریبانگیر توست..
نمی دونم منظورش کی بود و چی بود؟؟؟
من اگه بخوام سکوت کنم پس چه جوری تو این پستام حرف بزنم ؟؟
مثلا می خوام مثل ادمای عاقل کم حرف باشم ....نمیشه انگار.....
جاری باشین.....
چند راه حل برای از دست دادن دوستان ....
1_ مرتب از خودتون تعریف کنید.
2_ راجع به هر چیزی که حرف زد فوری اورا تکذیب کنید و وانمود کنید که از او بهتر می دونین.
3_ هنگامی که صحبت می کند به دیده ی حقارت به او نگاه کنید.
4_ اگر هدیه ای به شما داد پشت سرش از بد سلیقه گی او سخن بگویید.
5_ تلاشی که برای خرید کادو برای شما کرده حتمن ندیده بگیرید.
6_ در مجالس دوستانه او را دعوت نکرده و طوری وانمود کنید که فراموش کردین به او زنگ بزنید .
6_ احترام مصنوعی به او بگذارین.
7_ هنگام اوردن سوغاتی نا مرغوب ترین کادو را بهش بدین.
توجه !! توجه !!!
ببین چه اسون می تونین دوستتونو از دست بدین .
نمی دونم اگه خواستین رفع این اخلاق بد را بکنیم چه جوری باید درستش کنیم تا دوستامون بیشتر بشوند؟؟؟
دختر اولی اصرار داره حالا که جزءنخبگان کشور مونه ادامه تحصیل بدهد ولی دختر دومی مدام سعی در جذب دوستان ناجور به امید شوهر کردن هر چه زودتر.دختر اولی دوستدار خانواده و سخت کوش اما دختر دومی اهل خوش گذرانی بی حد و مرزه و البته که مرتب با خانواده در جنگ و ستیز برای به اثبات رساندن تمام حرفاو عقیده های شخصی خودشه.
دوستم داره از این موضوع به شدت رنج می بره..نمی دونم چه جوری بهش کمک کنم؟دوستم میگه وقتی دیگرون بهم میگن فلانی شما دیگه چرا ؟ هر لحظه از خدا خواستم زمین دهان باز کنه و بیشر از این نذاره که خحالت نکشم.
نمی دونم کجای کار کم کاری شده که اینا این جوری شدند؟
اما من دلم نمی خواد که فزندانم راه رو اشتباه بروند .
چه قدر خوبه بچه ها باعث سرافرازی پدر و مادر شون باشند...
لیست کل یادداشت های این وبلاگ