خیلی سخت بود.خیلی سخت بود تا بتوانم دعوای بین بچههای موجود در خانهی مادر بزرگ را آرام کنم.ماشالله ...نمیشود خشم بچه ها را کنترل کرد.وقتی عرفانه با محمد حسین دعوا میکند؛امیر حسین جانب محمد حسین را میگیرد.آنوقت کتک های جانانهی عرفانه که نثار این دو پسر میشود ، واقعا دیدنی میشود.کاش دوربین فیلمبرداری را همراه خود برده بودم.دیدن دعوای بچه های 5 ساله واقعا جالب است.به خصوص که عرفانه دخترعمو باشد و آن دو پسر عمو و طبیعتا پشتیبان هم.نمیدانم وقتی این سه کودک بزرگ شوند،آیا کودکیهای خود و همینطور کتکهای خورده شده، به یادشان می ماند؟کنترل کردن خشم کودک واقعا مهارت میخواهد.اینجا تازه میفهمم که چقدر مهمه من به عنوان مادر بتوانم درسم را کامل و خوب بیاموزم.البته به آنها ...نه به خودم...امشب شب سختی را گذراندم.برایم مهم است که محمد حسین بتواند ضمن داشتن محبت ، بتواند خشم خود را نیز کنترل کند.فکر میکنم این طبیعی باشد که پسری زیر بار کتک نرود؛ مخصوصا اگر کتک از ناحیه دختری به سویش اصابت کرده باشد...
من فکر میکنم شاید به خاطر همان ارتباط ملموستری که پدید میآید.
پی نوشت1...
یادتان باشد...من یا هو مسنجر را تایید نکردم.بلکه فقط نوع ارتباط را مقایسه کردم.
پی نوشت 2...
هنوز ربطش را پیدا نکردم. شاید هنوز خودم با خودم مشکل دارم...نمیدانم من امشب چم شده است؟شما متوجه می شوید من چه میگویم؟
تا به حال دقت کردین؟هرجا که بحث ازدواج پیش میآید، شنونده های خوبی را به سوی خودش جذب مینماید.حالا چرا؟برای من هم معمایی شده آخر.
خلاصه...راحله میگفت:«پرتو! یه دختر خوب و مطمئن واسهی داداشم میخوام،تو کسی را پیشنهاد میکنی؟»فکری کردم و ازش خواستم یه خرده از برادرش برایم بگوید.وقتی حرفهایش تمام شد؛ نام زهرا دوستم به ذهنم آمد.خصوصیاتش را برای راحله گفتم .اونم مکثی کرد و بعدش شماره تلفن زهرا را یادداشت کرد.چند روز بعد، پیگیری کردم.در کمال تعجب شنیدم که گفت:«پرتو ! ما رفتیم خواستگاری کردیم.عروس و داماد هم با هم حرف زدند.در همهی زمینهها با هم، هم عقیده بودند.آخر کار وقتی میخواستیم خداحافظی کنیم؛عروس از داداشم پرسید که در راهپیمایی 22بهمن شرکت میکنه یا نه؟داداشم هم گفته بود زیاد به این گونه مسائل اهمییت نمیدهد.عروس هم فرداش جواب منفی داد.نمیفهمم...یعنی چه؟یک راهپیمایی اینقدر باید اساس خواستگاری و ازدواج را برهم بریزد؟»
پی نوشت...
راستش...شما میگویید زهرا اشتباه کرده؟اصلا اینجور مسائل ، واقعا برای انتخاب در ازدواج لازمه؟
> یکشنبه ها فراغت فکر بیشتری پیدا می کنم.ایشالله همان موقع هم وبلاگ را به روزش می کنم.البته شاید هم زودتر.فقط این رو گفتم که مثل من با وبلاگهای بروز نشدهی تکراری مواجه نشین.تا اون موقع ...خدانگهدار....
پی نوشت...بابت تذکراتی که به مادرانه میهید، متشکرم.
< language=java>
>
یادش به خیر...یادمه کلاس دوم راهنمایی که بودم؛با داداش مهدی یک جشن کوچکی برای انقلاب گرفتیم.با چه ذوقی اتاقمان را آذین بندی کردیم.وقتی کارهایمان تمام شد؛داداشم یه کارنامه تشویقی از هنرمندی صدام درست کرد و به دیوار اتاقمان چسباند.هنوز مواد درسی صدام که بابت آن قبول از ته هم شده بود،به یاد دارم.یادش به خیر...یکی نبود اون موقع به من و داداشم تذکر بدهد که آخه این کارنامه صدام چه ربطی به جشن انقلاب دارد؟
مواد درسی صدام اینجاست.بخوانیدش...
1- پیش قدم در شروع حمله.....20
2- بمباران هوایی شهرها........20
3- اسیر کردن رزمندگان...........20
4- شکنجه اسیران ایرانی.......20
5- ..............
6- ........
کاش آن موقع کارنامه سراسر افتخار شاه را نوشته بودیم.
هنوز طعم خوشمزهی شیرینی که داداش با پول تو جیبیاش برایمان میخرید ؛ زیر زبانم مزه مزه میکند.یادش به خیر...22 بهمن...عیدت مبارک...
سلام...
میگفت: «آدم با حیا، همهی حیایش در اعضاء و جوارحش هویدا میشه.»
میگفت :«حتی در مورد فکر گناه هم حیاء داشته باشید.ازش رد بشید.نذارید شما رو به طرف خودش بکشد.حتی در حرف زدن هم باید حیاء داشت.تفاوت در نحوهی حرف زدن ؛میزان حیا رو مشخص میکنه.اگر خدای ناکرده حیا دریده بشه،دیگر تعجب نکنید اگر دروغ هم شنیدید.اگر با دورویی طرف هم مواجه شدید؛شاخ در نیارید.
راستش چقدر خوبه که فکر کردن در مورد کارهای خوب را پای آدم می نویسند.اما فکر گناه را تا به مرحلهی عمل در نیاد،فرشتهها اون رو ندیده میگیرند.
خدا...اگر تو از خداییات چیزی کم میشد ؛ ما باید چه خاکی بر سرمان می ریختیم؟
سلام...
تا حالا شده بشنوید که بگویند:
«فلانی را دیدین؛مذهبی نیست.اما راستگوست.ما تا حالا ازش یه دروغ هم نشنیدیم.»
«فلانی اهل نماز نیست.اصلا اعتقادی به این چیزها نداره؛ولی خوش برخورده .خوشاخلاقه.»
«آن پسر،دوستم را میگم.با اینکه آدم معتقدی نیست؛ اما واقعا آدم با وفاییه.»
برای من سوال شده بود. این صفاتهای برجسته از کجا میتواند نشات گرفته باشد.تا اینکه یک روز پایم به جلسهای باز شد که عنوان بحثش این بود...جوانمرد باشیم.
استاد میگفت: «آدمها وقتی به دنیا میآیند،یک سری صفات خوب و برجسته هم همراهشون هست که اگر در جریان تربیت خانوادگی دستخوش تغییر و تحریف نشوند،در وجود آدمها به طور برجسته دیده میشوند.دیدید که حتی در میان لاتها با مرامی دیده میشود؟حتی آنها هم مقید هستند که به قولی که میدهند ،وفادار باقی بمانند.جوانمردی،وفاداری،صداقت،حسن خلق،حیا،اینها همهاش صفات اولیه است.که اگر این صفات اولیه با دین و ایمان گره بخورد ، به طور محسوسی برجسته و روشن میشود.آدم آزاده جلوی گناه نمیایستد چون اعتقادی بهش ندارد.اما همین فرد شاید تحمل نکند که در خیابان دعوایی صورت بگیرد و او در آن دعوا مداخله نکند.وقتی این صفات برجسته با دین صمیمی میشوند،به طور محسوسی برجسته میشوند.دیده میشوند.اگر خدای نکرده فردی دینش سست بشود،به ناگاه خواهید دید تمام آن ارزشها هم به شدت زمین میخورد.چون تمام این ارزشها تحت الشعاع دین قرار گرفته بودند.در واقعهی عاشورا دشمان امام حسین (ع)مسلمان بودند.اهل خمس و زکات بودند.منتهی وقتی دینشان سست شد،جوانمردی را هم کنار گذاشتند.وقتی امام بر زمین افتادند آنها چه راحت به حرم اهل امام حمله کردند.حتی از فزند شش ماهه هم نگذشتند.حتی از دختر سه ساله امام هم نگذشتند.»
دارم فکر میکنم چه تضمینی هست که وقتی آقایمان مهدی ظهور کنند،ما جا نمانیم؟چه ضمانتی وجود دارد که ما در مقابل امام قرار نگیریم؟
فقط یک راه وجود دارد.مواظب صفات اولیه ام باشم.وقتی امام بیاید بقیه چیز هایی که از دست داده باشم ،بر می گردد.با کمک امام همهی آنها باز میگردد.ما مسلمانها محاله که شیطان بتواند ما را وادار کند که نماز نخوانیم.نمی تواند ما را وادار کند که روزه نگیریم.اما نقطه ضعف همین جاست.اینجا که با دوستی قطع رایطه کنیم.یا اخلاق تندی پیدا کنیم.به قولمان عمل نکنیم.فقط کافی است دروغ گویی را تمرین کنیم.زمین خوردنمان چه آسان و راحت میشود.
راستی چیشد که امام به حر گفتند:«ای حر...مادرت بی جهت نام تو را حر نگذاشته است.که تو هم حر در دنیایی و هم حر در آخرت.»
راستی ما جوانمردیم؟رادمرد هستیم؟وفای به عهد داریم؟صادق هستیم؟چی هستیم؟که هستیم؟
طفل کوچولو خواب بود.خواب میدید.یهو از خواب بیدار شد.داشت گریه میکرد.بیتابی میکرد.اشک میریخت.همهاش سراغ باباش را میگرفت.تا حالا شده دختر کوچولویشما هی بهانه بگیره؟هی اشک بریزد؟تازه ،آنهم یک جایی که دسترسی به باباش نداشته باشه.میگفت:«عمه جان!بابام کجاست؟من خواب بابام رو دیدم .من بابام را میخوام.»
گفتند شاید گرسنه شده؟دستور دادند برایش خرما ببرند.خیر ندیدهها،مثلا داشتند صدقه میبردند.مگه نمیدانستند صدقه برای سید حرامه؟!برایش خرما بردند.جلویش گذاشتند.با صدای بلندتر گفت:«عمه ! من خرما نمیخوام.من بابام رو میخوام.»دستور دادند.عیبی ندارد. سر بابایش را برایش ببرید.لابد میخواستند بهش حالی کنند دیگه بهانه نگیر که دیگه بابایی در کار نیست.لابد فکر میکردند طفلی هنوز خبر نداره چه بلایی بر سر بابایش آمده...
سر را برایش بردند.روی طبقی گذاشتند و برایش بردند.جلویش گذاشتند.
از دختر بچهی مهربان و عاطفی چه انتظاری داشتند؟دختر کوچولوی سه ساله به باباش نگاه کرد.نگاه به سر بریده باباش کرد.یهو باباش را بوسید.صدا زد و گفت:«بابا ! نبودی مقنعهام را بردند.بابا نبودی ! عمهام را با تازیانه زدند.بابا...بابا...بابا...یهو دیدند دختر کوچولوی شیرین زبان ساکت شده.دیگه صداش در نمییاد.
_رقیهجان!رقیهجان!
-رقیه دیگه چیزی نداره بگه...دیگه الان پیش باباش مانده...اصلا دیگه برای چی گریه کنه؟
-مامان...چرا رقیه نگفت ،تشنه است؟چرا به باباش نگفت گرسنه است؟چرا نگفت توی خرابه از تاریکی میترسه؟چرا به باباش نگفت ، آدم بدها او را کتکش زدند؟
چیبگم؟اصلا وقتی یه دختر سه ساله آنقدر درست و حکیمانه تربیت شده باشد که حتی به باباش هم میداند چی باید بگوید...حواسش هست...خودش کوچکه...اما دلی بزرگ و ژرفی داره...
حمیده جان!دختر گلم! رقیه پیش باباش شکایت کرده که روسریش را دریدند...عمهاش را زدهاند...بیچاره بدبختها...زورشان به این طفل رسیده؟طفلی که پدر داشت.عمو داشت.برادر داشت.اگه اینها زنده بودند،باز رقیه جان کتک میخورد؟باز براش خرمای صدقه میبردند؟اصلا کسی جرات داشت به حرم امام حسین نگاه چپ بکنه؟
دیگه چی باید برای دخترم بگویم؟چی برایش بگویم؟آهان...یادم آمد که این دختر کوچولو هنوز هم دستاش کوچکه.اما عجیب گرههای بزرگی را باز میکنه.رفتید سوریه؟مزارش را دیدید؟ گره باز کردنش را دیدید؟
...مامان...مامان...بریم؟من شمع خریدم.آمادهام.بریم روضه؟میخوام امشب شمع روشن کنم.کاش اون موقع پیشش بودم.براش شمع روشن میکردم تا از تنهایی نترسه.از تاریکی نترسه...بریم؟
لیست کل یادداشت های این وبلاگ