سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند مرا سخت گیر و آزار دهنده برنینگیخت؛ بلکه مرا آموزگاری آسان گیر برانگیخت . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
دوشنبه 86 بهمن 29 , ساعت 2:37 صبح

خیلی سخت بود.خیلی سخت بود تا بتوانم دعوای بین بچه‏های موجود در خانه‏ی مادر بزرگ را آرام کنم.ماشالله ...نمی‏شود خشم بچه ها را کنترل کرد.وقتی عرفانه با محمد حسین دعوا می‏کند؛امیر حسین جانب محمد حسین را می‏گیرد.آنوقت کتک های جانانه‏ی عرفانه که نثار این دو پسر می‏شود ، واقعا دیدنی می‏شود.کاش دوربین فیلمبرداری را همراه خود برده بودم.دیدن دعوای بچه های 5 ساله واقعا جالب است.به خصوص که عرفانه دخترعمو باشد و آن دو پسر عمو و طبیعتا پشتیبان هم.نمی‏دانم وقتی این سه کودک بزرگ شوند،آیا کودکی‏های خود و همینطور کتک‏های خورده شده، به یادشان می ماند؟کنترل کردن خشم کودک واقعا مهارت می‏خواهد.اینجا تازه می‏فهمم که چقدر مهمه من به عنوان مادر بتوانم درسم را کامل و خوب بیاموزم.البته به آنها ...نه به خودم...امشب شب سختی را گذراندم.برایم مهم است که محمد حسین بتواند ضمن داشتن محبت ، بتواند خشم خود را نیز کنترل کند.فکر می‏کنم این طبیعی باشد که پسری زیر بار کتک نرود؛ مخصوصا اگر کتک از ناحیه دختری به سویش اصابت کرده باشد...


دوشنبه 86 بهمن 29 , ساعت 12:54 صبح
دقت کرده‏ام.شعرهای قیصر امین پور عجیب بر دل می‏نشیند؛چون آنقدر روشن و روان از ملموس‏ترین احساساتش شعر گفته است.وقتی می‏خوانی شعرهایش را،واقعا با آنها رابطه برقرار می‏کنی.سرودها هم همینطور هستند.سرود« مادر مادر» بچه های آباده رو شنیدین؟آن هم چه راحت و روان با مخاطبش ارتباط بر قرار می‏کند.پس در نتیجه اثر هم می‏گذارد.بعضی از فیلمها هم همین‏گونه هستند.با اینکه در این زمینه تخصصی ندارم؛اما احساسم را نمی توانم نادیده بگیرم.هرچقدر مضمون این فیلمها با واقعیات زندگی ماها ملموس‏تر باشند،میزان اثر گذاری آنها بیشتر است.حالا یک کم که جلوتر برویدمتوجه می شویم که چرا دنیای یاهو مسنجر سریع تر انسان را به سوی خودش جذب می‏کند؟
من فکر می‏کنم شاید به خاطر همان ارتباط ملموس‏تری که پدید می‏آید.
پی نوشت1...
یادتان باشد...من یا هو مسنجر را تایید نکردم.بلکه فقط نوع ارتباط را مقایسه کردم.
پی نوشت 2...

هنوز ربطش را پیدا نکردم. شاید هنوز خودم با خودم مشکل دارم...نمی‏دانم من امشب چم شده است؟شما متوجه می شوید من چه می‏گویم؟
دوشنبه 86 بهمن 29 , ساعت 12:38 صبح

تا به حال دقت کردین؟هرجا که بحث ازدواج پیش می‏آید، شنونده های خوبی را به سوی خودش جذب می‏نماید.حالا چرا؟برای من هم معمایی شده آخر.
خلاصه...راحله می‏گفت:«پرتو! یه دختر خوب و مطمئن واسه‏ی داداشم می‏خوام،تو کسی را پیشنهاد می‏کنی؟»فکری کردم و ازش خواستم یه خرده از برادرش برایم بگوید.وقتی حرفهایش تمام شد؛ نام زهرا دوستم به ذهنم آمد.خصوصیاتش را برای راحله گفتم .اونم مکثی کرد و بعدش شماره تلفن زهرا را یادداشت کرد.چند روز بعد، پی‏گیری کردم.در کمال تعجب شنیدم که گفت:«پرتو ! ما رفتیم خواستگاری کردیم.عروس و داماد هم با هم حرف زدند.در همه‏ی زمینه‏ها با هم، هم عقیده بودند.آخر کار وقتی می‏خواستیم خداحافظی کنیم؛عروس از داداشم پرسید که در راهپیمایی 22بهمن شرکت می‏کنه یا نه؟داداشم هم گفته بود زیاد به این گونه مسائل اهمییت نمیدهد.عروس هم فرداش جواب منفی داد.نمی‏فهمم...یعنی چه؟یک راهپیمایی اینقدر  باید اساس خواستگاری و ازدواج را برهم بریزد؟»

پی نوشت...
راستش...شما می‏گویید زهرا اشتباه کرده؟اصلا اینجور مسائل ، واقعا برای انتخاب در ازدواج لازمه؟


پنج شنبه 86 بهمن 25 , ساعت 8:30 صبح

 یکشنبه ها فراغت فکر بیشتری پیدا می کنم.ایشالله همان موقع هم وبلاگ را به روزش می کنم.البته شاید هم زودتر.فقط این رو گفتم که مثل من با وبلاگهای بروز نشده‏ی تکراری مواجه نشین.تا اون موقع ...خدانگهدار....
پی نوشت...بابت تذکراتی که به مادرانه می‏هید، متشکرم.


یکشنبه 86 بهمن 21 , ساعت 11:16 عصر

< language=java> یادش به خیر...یادمه کلاس دوم راهنمایی که بودم؛با داداش مهدی یک جشن کوچکی برای انقلاب گرفتیم.با چه ذوقی اتاقمان را آذین بندی کردیم.وقتی کارهایمان تمام شد؛داداشم یه کارنامه تشویقی از هنرمندی صدام درست کرد و به دیوار اتاقمان چسباند.هنوز مواد درسی صدام که بابت آن قبول از ته هم شده بود،به یاد دارم.یادش به خیر...یکی نبود اون موقع به من و داداشم تذکر بدهد که آخه این کارنامه صدام چه ربطی به جشن انقلاب دارد؟
مواد درسی صدام اینجاست.بخوانیدش...
1- پیش قدم در شروع حمله.....20
2- بمباران هوایی شهرها........20
3- اسیر کردن رزمندگان...........20
4- شکنجه اسیران ایرانی......
.20
5- ..............
6- ........

کاش آن موقع کارنامه سراسر افتخار شاه را نوشته بودیم.

هنوز طعم خوشمزه‏ی شیرینی که داداش با پول تو جیبی‏اش برایمان می‏خرید ؛ زیر زبانم مزه مزه می‏کند.یادش به خیر...22 بهمن...عیدت مبارک...


پنج شنبه 86 بهمن 11 , ساعت 2:6 عصر
< language=java>
سلام...
می‏گفت: «آدم با حیا، همه‏ی حیایش در اعضاء و جوارحش هویدا می‏شه.»
می‏‏گفت :«حتی در مورد فکر گناه هم حیاء داشته باشید.ازش رد بشید.نذارید شما رو به طرف خودش بکشد.حتی در حرف زدن هم باید حیاء داشت.تفاوت در نحوه‏ی حرف زدن ؛میزان حیا رو مشخص می‏کنه.اگر خدای ناکرده حیا دریده بشه،دیگر تعجب نکنید اگر دروغ هم شنیدید.اگر با دورویی طرف هم مواجه شدید؛شاخ در نیارید.
راستش چقدر خوبه که فکر کردن در مورد کارهای خوب را پای آدم می نویسند.اما فکر گناه را تا به مرحله‏ی عمل در نیاد،فرشته‏ها اون رو ندیده می‏گیرند.

خدا...اگر تو از خدایی‏ات چیزی کم می‏شد ؛ ما باید چه خاکی بر سرمان می ریختیم؟
چهارشنبه 86 بهمن 3 , ساعت 8:24 صبح

سلام...
تا حالا شده بشنوید که بگویند:
«فلانی را دیدین؛مذهبی نیست.اما راستگوست.ما تا حالا ازش یه دروغ هم نشنیدیم.»
«فلانی اهل نماز نیست.اصلا اعتقادی به این چیز‏ها نداره؛ولی خوش برخورده .خوش‏اخلاقه.»
«آن پسر،دوستم را می‏گم.با اینکه آدم معتقدی نیست؛ اما واقعا آدم با وفاییه.»
برای من سوال شده بود. این صفات‏های برجسته از کجا می‏تواند نشات گرفته باشد.تا اینکه یک روز پایم به جلسه‏ای باز شد که عنوان بحثش این بود...جوانمرد باشیم.
استاد می‏گفت: «آدمها وقتی به دنیا می‏آیند،یک سری صفات خوب و برجسته هم همراهشون هست که اگر در جریان تربیت خانوادگی دستخوش تغییر و تحریف نشوند،در وجود آدمها به طور برجسته دیده می‏شوند.دیدید که حتی در میان لاتها با مرامی دیده می‏شود؟حتی آنها هم مقید هستند که به قولی که می‏دهند ،وفادار باقی بمانند.جوانمردی،وفاداری،صداقت،حسن خلق،حیا،اینها همه‏اش صفات اولیه است.که اگر این صفات اولیه با دین و ایمان گره بخورد ، به طور محسوسی برجسته و روشن می‏شود.آدم آزاده جلوی گناه نمی‏ایستد چون اعتقادی بهش ندارد.اما همین فرد شاید تحمل نکند که در خیابان دعوایی صورت بگیرد و او در آن دعوا مداخله نکند.وقتی این صفات برجسته با دین صمیمی می‏شوند،به طور محسوسی برجسته می‏شوند.دیده می‏شوند.اگر خدای نکرده فردی دینش سست بشود،به ناگاه خواهید دید تمام آن ارزشها هم به شدت زمین می‏خورد.چون تمام این ارزشها تحت الشعاع دین قرار گرفته بودند.در واقعه‏ی عاشورا دشمان امام حسین (ع)مسلمان بودند.اهل خمس و زکات بودند.منتهی وقتی دینشان سست شد،جوانمردی را هم کنار گذاشتند.وقتی امام بر زمین افتادند آنها چه راحت به حرم اهل امام حمله کردند.حتی از فزند شش ماهه هم نگذشتند.حتی از دختر سه ساله امام هم نگذشتند.»
دارم فکر می‏کنم چه تضمینی هست که وقتی آقایمان مهدی ظهور کنند،ما جا نمانیم؟چه ضمانتی وجود دارد که ما در مقابل امام قرار نگیریم؟
فقط یک راه وجود دارد.مواظب صفات اولیه ام باشم.وقتی امام بیاید بقیه چیز هایی که از دست داده باشم ،بر می گردد.با کمک امام همه‏ی آنها باز می‏گردد.ما مسلمانها محاله که شیطان بتواند ما را وادار کند که نماز نخوانیم.نمی تواند ما را وادار کند که روزه نگیریم.اما نقطه ضعف همین جاست.اینجا که با دوستی قطع رایطه کنیم.یا اخلاق تندی پیدا کنیم.به قول‏مان عمل نکنیم.فقط کافی است دروغ گویی را تمرین کنیم.زمین خوردنمان چه آسان و راحت می‏شود.
راستی چی‏شد که امام به حر گفتند:«ای حر...مادرت بی جهت نام تو را حر نگذاشته است.که تو هم حر در دنیایی و هم حر در آخرت.»
راستی ما جوانمردیم؟رادمرد هستیم؟وفای به عهد داریم؟صادق هستیم؟چی هستیم؟که هستیم؟


دوشنبه 86 بهمن 1 , ساعت 8:9 صبح
< language=java>
طفل کوچولو خواب بود.خواب می‏دید.یهو از خواب بیدار شد.داشت گریه می‏کرد.بی‏تابی می‏کرد.اشک می‏ریخت.همه‏اش سراغ باباش را می‏گرفت.تا حالا شده دختر کوچولوی‏شما هی بهانه بگیره؟هی اشک بریزد؟تازه ،آن‏هم یک جایی که دسترسی به باباش نداشته باشه.می‏گفت:«عمه جان!بابام کجاست؟من خواب بابام رو دیدم .من بابام را می‏خوام.»
گفتند شاید گرسنه‏ شده؟دستور دادند برایش خرما ببرند.خیر ندیده‏ها،مثلا داشتند صدقه می‏بردند.مگه نمی‏دانستند صدقه برای سید حرامه؟!برایش خرما بردند.جلویش گذاشتند.با صدای بلندتر گفت:«عمه ! من خرما نمی‏خوام.من بابام رو می‏خوام.»دستور دادند.عیبی ندارد. سر بابایش را برایش ببرید.لابد می‏خواستند بهش حالی کنند دیگه بهانه نگیر که دیگه بابایی در کار نیست.لابد فکر می‏کردند طفلی هنوز خبر نداره چه بلایی بر سر بابایش آمده...
سر را برایش بردند.روی طبقی گذاشتند و برایش بردند.جلویش گذاشتند.
از دختر بچه‏ی مهربان و عاطفی چه انتظاری داشتند؟دختر کوچولوی سه ساله به باباش نگاه کرد.نگاه به سر بریده باباش کرد.یهو باباش را بوسید.صدا زد و گفت:«بابا ! نبودی مقنعه‏ام را بردند.بابا نبودی ! عمه‏ام را با تازیانه زدند.بابا...بابا...بابا...یهو دیدند دختر کوچولوی شیرین زبان ساکت شده.دیگه صداش در نمی‏یاد.
_رقیه‏جان!رقیه‏جان!
-رقیه دیگه چیزی نداره بگه...دیگه الان پیش باباش مانده...اصلا دیگه برای چی گریه کنه؟
-مامان...چرا رقیه نگفت ،تشنه ‏است؟چرا به باباش نگفت گرسنه‏ است؟چرا نگفت توی خرابه از تاریکی می‏ترسه؟چرا به باباش نگفت ، آدم بدها او را کتکش زدند؟
چی‏بگم؟اصلا وقتی یه دختر سه ساله آنقدر درست و حکیمانه تربیت شده باشد که حتی به باباش هم می‏داند چی باید بگوید...حواسش هست...خودش کوچکه...اما دلی بزرگ و ژرفی داره...
حمیده جان!دختر گلم! رقیه پیش باباش شکایت کرده که روسریش را دریدند...عمه‏اش را زده‏اند...بیچاره بدبختها...زورشان به این طفل رسیده؟طفلی که پدر داشت.عمو داشت.برادر داشت.اگه اینها زنده بودند،باز رقیه جان کتک می‏خورد؟باز براش خرمای صدقه می‏بردند؟اصلا کسی جرات داشت به حرم امام حسین نگاه چپ بکنه؟
دیگه چی باید برای دخترم بگویم؟چی برایش بگویم؟آهان...یادم آمد که این دختر کوچولو هنوز هم دستاش کوچکه.اما عجیب گره‏های بزرگی را باز می‏کنه.رفتید سوریه؟مزارش را دیدید؟ گره باز کردنش را دیدید؟

...مامان...مامان...بریم؟من شمع خریدم.آماده‏ام.بریم روضه؟می‏خوام امشب شمع روشن کنم.کاش اون موقع پیشش بودم.براش شمع روشن می‏کردم تا از تنهایی نترسه.از تاریکی نترسه...بریم؟

لیست کل یادداشت های این وبلاگ