سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خشم، دل حکیم را نابود می کند . و فرمود : هرکس مالک خشم خویش نباشد، مالک خرد خویش نیست . [امام صادق علیه السلام]
 
جمعه 86 دی 14 , ساعت 7:33 عصر

سلام...
جاتون خالی...قرار بود برام مهمان بیاید.دیدم فرصتم کمه. و خیلی کار روی سرم ریخته.می‏دونستم اگه فکر مناسبی نکنم،به هیچ کدام از کارهایم نمی‏رسم.ساعت حدود 9 صبح بود که شوهرم تماس گرفت که :«خانم برای ناهار مهمان داریم.»
خانه برای امدن مهمانم آماده نبود.غذا هم نداشتیم.از همه بذتر بچه‏ها آراسته نبودند.اوه...یه فکری...

فوری قلم و کاغذ آوردم . شروع کردم به لیست نوشتن...
1_جارو  کل ساختمان
2_خیس کردن برنج
3_شستن میوه‌ها
4ـآماده کردن وسایل سالاد
5ـآماده کردن وسایل سفره
6ـحمام رفتن بچه‌ها
7ـگردگیری کل ساختمان
8ـخوشبو کردن کل ساختمان
9ـتمیز کردن سرویس بهداشتی

با صدای بلند بدون اینکه کس خاصی رو مورد خطاب قرار بدهم ؛گفتم:"بچه‌ها!من لیست کارها رو نوشتم.هرکسی دوست داره به مادر کمک کنه می‌تونه انتخاب کنه.هر کی زودتر ؛برنده‌تر.جایزه هم یه مشت پسته خندونه...
می دونین چی شد؟ < language=java>


پنج شنبه 86 دی 13 , ساعت 8:12 صبح
< language=java> سلام...چند روزی هست که نمیشه بنویسم.آخه هرچی می نویسم به محض ارسال می پره.نمی دونم این پارسی بلاگ چش شده؟بعضی وقتها به خودم می‏گم :خوبه برم بلاگ‏فا و اسباب کشی کنم...اما هنوز مرددم.
حالا می نویسم.تا خدا چه خواهد.یادتونه یه بار سوال کردم که حسن کی بوده؟چه کرده که با مرگش بسیاری از دوستان وبلاگیش سیه پوش شدند؟راستش یه روز یکی از دوستان حسن رو دیدم.ازش پرسیدم.می دونین بهم چی جواب داد؟
بهم گفت:«حسن وقتی با دوستاش از طریق وبلاگ آشنا می‏شد ،بلافاصله آیدی اونو را ادد می‏کرد.تا سه بار که چت می‏کرد،جلسه‏ی سومی رو قرار می‏ذاشت بیرون از چت.یعنی دوستان مجازی رو به دنیای واقعیت پیوند می‏زد.دیگه اول با شماره تلفن و بعدش هم قرار حضوری.»
دوستم می‏گفت:«اون یه ارتباط صمیمانه‏ای با من بر قرار می‏کرد.مطمئن بودم که با دیگر دوستاش هم همین کار را می‏کرد.می‏گفت :وقتی باهاش دوست شدم،بهش علاقه پیدا کردم.خیلی باهاش راحت صمیمی شدم.اما اون رفتارش جوری بود که در عین صمیمیت نمی دونستم بهش بگم حسن.من او را حسن‏آقا صدا می‏کردم.جالب بود وقتی شنیدم که بیشتر دوستانش هم اونو حسن‏آقا مورد خطاب قرار می دادند.
پی نوشت:1....
من هنوز نفهمیدم که برخورد حسن با خواهرای مجازی چه جوری بوده؟تا حالا هم از هرکسی که پرسیده ام ؛همه شون از دوستان  برادر مجازی بوده اند.
پی نوشت 2...
می‏خوام  ثابت کنم که می‏شه در دنیای نت هم متعهد بود و هم دوستان زیادی داشت.
پی نوشت 3...
انشالله اگر کسی را پیدا کردم که از دوستان خواهر محترمه بودند ،محض اتمام حجت تجربه‏های اونا رو هم خواهم نوشت انشالله...
سر بلند باشین...

یکشنبه 86 دی 9 , ساعت 8:4 صبح
سلام...
دیدین که بالای بعضی از وبلاگ‌ها یاد حسن( از نور ) را گرامی داشته‌اند؟
برایم سوال شده که این حسن کی بوده؟چه کرده که وقتی به رحمت خدا رفت?؛ بسیاری از وبلاگ‌ها سیه‌پوش شدند؟
چرا تا یادی ازش می‌شه؛آهی می‌کشند و می‌گن:عجب‌ادمی بود که رفت...
آهای دوستان حسن!!!اگه شماها  که حسن رو می‌شناسین؛بیاین بگین حسن کی بوده و چه کرده که خیلی‌ها با رفتنش احساس تنهایی کردند؟
مگر نه این است که اینجا دنیای مجازیه و هر کسی می‌آید و شاید مثل خیلی دیگر از این وبلاگ نویس‌ها ؛بی سر و صدا از این دنیای مجازی رخت بر می‌بندند!!!
می‌خواهم بفهمم که چه کرده حسن؟برای ماهایی که وقتی اومدیم که اون رفته بود.اون دیگه حضور نداشت.اما همه جا یادش بود...حضورش توی ذهن و خاطرات خیلی‌ها بود.
دلم می‌خواهد دوستانی که احساس می‌کنند به نوعی حقی به گردن حسن دارند؛از پسری که خودش فرزند نسل سوم بود و در وقایع انقلاب حضور نداشت؛چطور این‌حضورش در همه جا مشهود بوده...
من از همین جا به مادر حسن نظری سلام می کنم و بهشون می‌گم داغ عزیز برای همه سخته .اما بدانین که من هم از وقتی به آرشیو حسن شما رجوع کردم ؛احساس کردم نه فقط شما بلکه همه‌مون انگار جا مونده ‌ایم...
دوستان حسن! کامنتهای این پست مادرانه اگه حسن رو بتونه به ساکنین دنیای مجازی معرفی کنه؛ احساس می کنم وظیفه مون نسبت به اینجا و حتی نسبت به دوستان آیدیمون هم مشخص می‌شه. 
این گوی  و این میدان...یا علی...
< language=java>
دوشنبه 86 دی 3 , ساعت 12:17 عصر
با بچه‏ها نشستیم دور میز ناهار خوری.می خواستم شب یلدای خوبی رو بر پا کنم.می‏خواستم از اون شب هم بهترین استفاده رو بکنم.
_آهای بچه‏ها میاین بازی؟
_آخ جون...بازی...
_بابا رو هم راه بدیم؟
_بابا؟باشه...ایشون هم بیان بازی.
_شروع کنم؟
_آره مامان...منتظریم...
_بچه‏ها...گوش بدین.من این قاشق را قایم می کنم.یه نفرتون برین توی اتاق خواب.تا من بتونم قاشق رو قایم کنم.بعد باید پیداش کنین.اما من کمک‏تون هم می‏کنم.هر وقت به اون قاشق نزدیک شدی،من با دستم به میز ضربه می زنم.اگر هم دور تر شدی صدای ضربه های منم یواش تر میشه.متوجه شدین؟

_آره  مامان جون...
_یک...دو...سه...شروع شد...

تق...تق...تق...(همه ساکت...کسی با چشمش اشاره نکنه ها)...تق.تق.تق....تق.......تق....تق...

آهان..با دقت گوش کن...بگرد...پیداش کن...(مهارت خوب شنیدن هم عالمی داره ها...)
هورا.....هورا....بالاخره پیداش کردم...جانمی جان..مامان!!برنده شدم...
_آفرین دختر گلم...حالا نوبت داداش توئه...بعدش هم نوبت باباس.مال بابا را جای سخت تری قایم می کنیم.تازه می تونیم به جای ضربه ،براش سوت بزنیم تا مجبور بشن دقت بیشتری بکنن.آماده این؟
شروع.....
یکشنبه 86 دی 2 , ساعت 12:43 عصر

سلام...با بانگ بلند از همه‏ی کسانی که در روز 28‏ آذر تولدم رو تبریک گفتند؛صمیمانه تشکر می‏کنم.خدا عمر با عزت به همه‏شون عطا فرماید.مخصوصا به جناب داداش بزرگوارم...


یکشنبه 86 دی 2 , ساعت 12:40 عصر

دقت کرده ام که بیشتر زندگی‏هایی که دوام داشته؛زندگی‏هایی  بوده که محور دین در آن پر رنگ بوده.هر جا حضور دین کمرنگ بوده،حس می کنم سردی آن زندگی بیشتر نمود پیدا می‏کنه.به نظر من وجود دین مثل لوستر می‏مونه که هرچی قدرت ولتاژ برقش بیشتر و قوی‏تر بوده باشه،لاجرم شاخه‏های بیشتری از این لوستر روشن می‏مونه.خوب معلومه که هرچی شاخه‏های این لوستر بیشتر روشن باشه ،گرمای بیشتری رو به اطرافش می‏ده.
راستی یادم رفت از آقا شوهر تشکر کنم.آخه روز 28 اذر که تولدم بود از من پرسید که سنم چقدره تا بر مبنای سن من بهم پول هدیه بده.برای اولین بار با افتخار سنم را گفتم.کاش 100 سالم بود و  الان 100 هزار تومان گیرم می‏اومد...حیف شد...


شنبه 86 دی 1 , ساعت 7:24 عصر
دارم کلافه می‏شم.هرچی می نویسم،به محض ارسال کردنش می‏پره.پارسی بلاگ چش شده؟
پنج شنبه 86 آذر 22 , ساعت 11:21 صبح
والت دیسنی زمانی می‏گفت:«همه‏ی بزرگتر‏ها روزی بچه بوده‏اند.ما بزرگ شدیم.شخصیتمان تغییر کرد،اما در همه‏ی ما چیزی در ارتباط با دوران کودکی‏مان باقی ماند.همه‏ی ما ساده و ساده دل هستیم.ما دوستانه و قابل اعتماد هستیم.به اعتقاد من،اگر تصویری نظر یک نفر را بگیرد،نظر دیگران را هم خواهد گرفت.بنا براین،ما در تهیه‏ی فیلم‏هایمان،تنها به آرای بزرگتر‏ها یا کوچکترها توجه نمی‏کنیم.»

نمی دونم تا چه حد میشه حرفهای والت دیسنی را قبول کرد؟
دوشنبه 86 آذر 19 , ساعت 3:46 صبح
سلام...
دیشب شوهرم هفت کارت پستال خوشگل بهم هدیه داد.روش نوشته بود:


«برای آدمهای فعال 7روز هفته دارای7امروز است و برای آدمهای تنبل 7روز هفته دارای 7فردا.»

«ماموریت ما در زندگی بی مشکل زیستن نیست.»

«اگر دنبال موفقیت نروید،خودش دنبال شما نخواهد آمد.»

«پرسشهای ما،افکار ما را می‏سازند.»

«برای شاد کردن دیگران،آرزوهایشان را بفهم.»

«آسمان جواب پرسشهایی است که زمین زپاسخش می‏لنگد.»

«رودخانه‏های عمیق،آرامترند.»

اینقدر از این 7کادو خوشم آمد،که آنها را اینجا نوشتم.
خدانگهدار...

شنبه 86 آذر 17 , ساعت 7:50 صبح
سلام...دارم فکر می کنم.دارم فکر می کنم که چقدر لازمه با بچه هایمان حرف بزنیم .اما شاید اگر اونا بیشتر گوینده باشند ؛هم برای ما بهتره و هم برای آنها...
دقت کرده‌این؟اگر از بچه‌ای بپرسیم که روزش را چگونه گذرانده است؛ممکن است در جواب دادنش مردد ظاهر بشود.ممکن است بترسد که مورد انتقاد و یا احیانا داوری قرار بگیرد و یا ممکن است نگران آن باشد که کسی احساس او را ندارد و مانند او فکر نمی کند.
دارم به این فکر می‌کنم چطوره من اول روز خودم را برایش تعریف کنم .از شادی‌ها و سایر احساساتی که در طی روز برایم پیش آمده و حوادثی که تجربه‌اش کردم؛با او در میان بگذارم.
استادم می‌گفت:"وقتی ابعاد زندگی روزانه خود را مطرح می کنید؛بچه‌ها زبانشان باز می‌شود و با شما درباره‌ی احساسات و تجربیات خودشان با شما حرف خواهند زد و احساس بدی هم پیدا نخواهند کرد.این جاست که نقش شما به عنوان مادر یا مربی به خوبی مشخص می‌شود."

وقتی من خودم  را جای بچه هایم بگذارم؛آنها متوجه می‌شوند که همه با هم تجربیات واحدی را طی می‌کنیم.
وقتی از دوران بلوغ خودم برای دخترم می‌گفتم؛احساس می‌کردم با دقت گوش می‌کند.به خوبی می‌شد بفهمم که دقت می‌کنه ببینه من هم مشکلات اورا داشته ام یا نه؟ گوش می‌کرد تا ببیند من چطور با خودم برای این قضیه کنار آمدم.اینجوری به نظر می‌رسید که من مستقیم ازش سوال نکرده ام .او هم به نوعی با گذشته‌ام هم‌ذات پنداری‌می کند و مطابق با تجربیاتم به جلو پیش‌می‌رود.منتظرم.منتظرم او هم یک روز زبانش برای من باز شود.باید نا امید نشوم.
فعلا...خدانگهدار...

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ