سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خدایا! آموزگاران را ببخشای ـ سه بار فرمود ـ و عمرشان را طولانی کن وکسب و کارشان را رونق بخش . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
شنبه 86 آذر 17 , ساعت 7:50 صبح
سلام...دارم فکر می کنم.دارم فکر می کنم که چقدر لازمه با بچه هایمان حرف بزنیم .اما شاید اگر اونا بیشتر گوینده باشند ؛هم برای ما بهتره و هم برای آنها...
دقت کرده‌این؟اگر از بچه‌ای بپرسیم که روزش را چگونه گذرانده است؛ممکن است در جواب دادنش مردد ظاهر بشود.ممکن است بترسد که مورد انتقاد و یا احیانا داوری قرار بگیرد و یا ممکن است نگران آن باشد که کسی احساس او را ندارد و مانند او فکر نمی کند.
دارم به این فکر می‌کنم چطوره من اول روز خودم را برایش تعریف کنم .از شادی‌ها و سایر احساساتی که در طی روز برایم پیش آمده و حوادثی که تجربه‌اش کردم؛با او در میان بگذارم.
استادم می‌گفت:"وقتی ابعاد زندگی روزانه خود را مطرح می کنید؛بچه‌ها زبانشان باز می‌شود و با شما درباره‌ی احساسات و تجربیات خودشان با شما حرف خواهند زد و احساس بدی هم پیدا نخواهند کرد.این جاست که نقش شما به عنوان مادر یا مربی به خوبی مشخص می‌شود."

وقتی من خودم  را جای بچه هایم بگذارم؛آنها متوجه می‌شوند که همه با هم تجربیات واحدی را طی می‌کنیم.
وقتی از دوران بلوغ خودم برای دخترم می‌گفتم؛احساس می‌کردم با دقت گوش می‌کند.به خوبی می‌شد بفهمم که دقت می‌کنه ببینه من هم مشکلات اورا داشته ام یا نه؟ گوش می‌کرد تا ببیند من چطور با خودم برای این قضیه کنار آمدم.اینجوری به نظر می‌رسید که من مستقیم ازش سوال نکرده ام .او هم به نوعی با گذشته‌ام هم‌ذات پنداری‌می کند و مطابق با تجربیاتم به جلو پیش‌می‌رود.منتظرم.منتظرم او هم یک روز زبانش برای من باز شود.باید نا امید نشوم.
فعلا...خدانگهدار...


لیست کل یادداشت های این وبلاگ