سلام...با اجازه تان ،نفس وبلاگ من هم به شماره افتاده.دعا کنید ضربان قلبش تنظیم بشود...تا آن موقع خدانگهدار...
سلام...آخرش اسباب کشی میکنم ها...پدرم در آمد تا این صفحه را بتوانم بازش کنم.بدجوری دلم برای مشهد تنگ شده ها...دعا کنید بروم...ایشالله...
بد جوری بیمار شدم و افتادم گوشه ی رختخواب.سه روز بود که مریض شده بودم و مگه جرات می کردم بروم دکتر! هر روز صبح که از خواب پا می شدم، عزای ناهار، کارهای روزانه ی همون روز را می گرفتم.به شدت ضعف پیدا کرده بودم.وقتی مادر به من زنگ زد و گفت :"سلام.چطوری ؟"
صدای دورگه شده ی من باعث آمدنش به منزلم شد.نمی دانم چه جوری و با چه سرعتی راه افتاد که دیدم یه ربع بعد از تماس تلفنی ،صدای جیغ آیفون بلند شد. مردم از خجالت. خانه ی آشفته...ظرفهای نشسته...روتختی های تخت بچه ها نا مرتب...وای که چقدر عرق ریختم تا درب را برای مادرم باز کردم.با همان حال رنجور و از پا در اومده برای مادر میوه آماده کردم و عذر خواهی کردم .هیچی دیگه...تقصیر خودم بود. کم کاری گذشته من باید یک چنین خسارتی را به بار بیاورد. وقتی از خواب می شدم دیدم که چقدر لطف اهالی خانه زیاد بوده که برای صبحانه آماده کردن هم بنده رو بیدار نکردند و هرکسی برای خودش صبحانه تهیه کرده و در رفته اند.خب...مادر بنده ی خدا که معلوم بود که بی توجه نمی گذرد. تمام کارهای خانه رو سامان داد و سوپ مقوی هم بار گذاشت و قبل از آمدن آقا شوهر رفتند.
غیرتم به غلیان افتاد..منتهی باید قبل ازبه نقطه ی جوش رسیدنش یک فکری اساسی می کردم. خوابیدم وقتی آقا آمد خانه،یک نگاهی به من و یک نگاهی به غذای روی گاز انداخت و گفت:"پاشو بریم دکتر و گرنه تو بیماری .ما باید شوربای تو را بخوریم.
آماده شدم و رفتم مطب جناب دکتر.جناب دکتر هی گلوی مارا فشار داد و گفت :"درد می کنه؟"بهش نگاهی کردم و گفتم:"نه!اما اگر بیشتر فشار بدین ،فقط خفه می شوم."لجش گرفت.بعد فشارم را گرفت. چقدر پایین بود فشارم. تازه فهمیدم این همه ضعف از کجا آب می خورد!!!
تجویز دکتر برایم جالب بود.من همیشه فکر می کردم اگر بیمار درد و ناراحتی هایش را بگوید،در تشخیص نوع بیماری پزشکش را یاری رسانده است.اما بشنوید این مورد را...
_ خب! خانم بگو چته؟
_ آقای دکتر ! سرم درد می کنه.
دکتر فوری نوشت...استامینوفن
_ دیگه چی؟
_ خب! آقای دکتر ازسرفه امانم را بریده...
فوری نوشت...دکسترومتورفان
_ بعدش؟
ببخشید آقای دکتر ...رویم به دیوار ، اسهال هم دارم ها...
بلافاصله نوشت...یدوکینول
_ آقای دکتر !حسابی ضعف دارم ها...
گفت:"باید برایت سرم تجویز کنم."
من هم گفتم:" آخه آقای دکتر ! من اصلا حوصله ی زیر سرم خوابیدن رو ندارم."
کوتاه آمد. گفت :"باشه.برایت خوراکی اش رو می نویسم . با 4 لیوان آب حل کن و بخور.
_ چشم...خداحافظ آقای دکتر حرف شنو...
سوار ماشین جناب شوهر شدیم و راه افتادیم.توی راه به من گفت:"تو چطور یهو این همه فشارت آفتاده پایین؟ "
بهش نگاه کردم و گفتم :" نمی دونی وقتی صبح از خواب بیدار می شدم و می دیدم که شماها نیستین خونه و من موندم با انبوه ظرفهای نشسته و کارهای انجام نشده...یهو فشارم اومد پایین ویک دفعه وسط آشپزخانه ضعف کردم ."
رو کرد به من و گفت : " وظیفه دخترته که کمکت کنه "
گفتم :"درسته .وظیفه اونه .اما همکاری های تو، عجیب به کارهای او سرعت می ده ."
نمیدانم چرا یهو به سرم زد و گفتم :"راستش را بگو .اگه خدا نکرده من زمین گیر و علیل بشم ، اووقت تو چی کار می کنی ؟ تا حالا بهش فکر کردی؟"
دیدم دیگر سکوت کرد.سکوتی طولانی تا رسیدن درب خانه . توی راه برایم دو تا کمپوت خرید و بعدش به کلاسش رفت.
صبح فردا...
از خواب که پا شدم...خدای من...چه می دیدم...آشپزخانه مرتب شده و همه جا سامان گرفته شده. چای دم کشیده روی کتری با شعله ای کم که نسوزد.از ته دل، تنهایی ازش تشکر کردم.خب ..خانه نبود که .
وقتی دخترم از مدرسه آمد خانه، بهش گفتم ؛ من حالم خوب نیست.تو می توانی ترتیب یک شام را بدهی؟جرات نمی کنم دارو هایم را با معده ی خالی بخورم.یک خرده سرش را خاراند و گفت :" توانستنش را می توانم.اما من که چیزی بلد نیستم بپزم."
باز ته دلم به خودم نفرین کردم.می تواند و اما بلد نیست.
خودم و از تک تا نینداختم.
گفتم : " حالا پاشو برو سه پیمانه برنج بردار و خوب بشور.بعدش به ازای هر لیوان برنج باید 3لیوان آب بریزی داخل آن.4 قاشق غذاخوری هم روغن مایع بریز داخلش و بعدش یه تیکه ران مرغ را هم که خوب شستشویش داده ای را به آن اضافه کن.وقتی آب برنج ها به قل قل افتاد؛ یک مشت شوید خشکه بهش اضافه کن.آبش که تمام شد ؛درب ظرف را قرار بده روی آن.نیم ساعت بعد میز شام را که چیدی من رو صدا بزن ،تا با شما کته ی دست پخت تو را بخورم.باشه؟
با کمال میل قبول کرد که صدای جیغ داداشش بلند شد.
_ من چه کار کنم مامان؟ فقط به آبجی دارین یاد می دین؟
بهش گفتم: "اصلا همه تون بشنوید.چیدن و جمع کردن وسایل میز غذا با ایشونه.قبول؟
به وضوح می شد احساس برتری و به درد بخور بودن را در چهره اش دید.
آن شب اولین شبی بود که با آرامش خوابیدم.
وای...هنوز دارم سرفه می کنم.خسته شدم من...
با چه ذوقی چادر قجری خوشگلی دوختم و رفتم به خالهام نشان دادم.جلوی آنها سرم کردم و گفتم :«ببینین چقدر توی این چادر راحتم.هم پوشیده ام و هم دستهایم آزاده.خداوکیلی خیلی به چهره ام اومده .»
خاله مهربانم نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت:«اتفاقا اصلا قشنگ نیست.این چادر روی سر تو یه جوریه.حس می کنم تازه انگشت نما شدی.چرا دسته های چادر آویزونه؟»
جایتان خالی...حسابی یخ کردم.من که پارچه را خریده بودم.مزد خیاط را هم که داده بودم.حالا چادر را چه کارش کنم؟اگر کسی جای من بود، برای لجبازی هم که شده حتما با همین چادر میرفت خانهی خاله مهمانی.
وقتی برگشتم با خودم عهد کردم دیگر برای کسی هیچ نظری ندهم.مگر اینکه خودش نظرم را جویا بشود.تازه باید قبلش مطمئن بشوم که امکان انجام نظرم هست یا نه؟
بد جوری یخ کردم.چه جوری خودم را گرم کنم؟
انگار چشم دیدن من رو نداشت،وقتی مجبورش کردم برود از همسایه روبرویی الکل سفید بگیرد.چشم دیدن من رو نداشت، وقتی متقاعدش کردم که امشب هر جوری شده باید اجازه بدهد پدرش آمپول 6.3.3 را که پزشک برایش تجویز کرده بود ، به او تزریق کند.اما من هم تحمل دیدن اشک هایش برایم سخت بود.تحمل شنیدن التماسهایش سخت بود.برای من هم جالب بود که مجبور شده بودم اشکهای برادرش را که به خاطر درد آمپول خواهرش ریخته شده بود، را پاک کنم.سوژه افتاده بود دستم...آخر این خواهر و برادر واقعا همدیگر را دوست دارند.حتی وقتی به شدت با هم درگیر میشوند.شاید این هشداری برای من که حواسم هست که هرگز بین آن دو به قضاوت ننشینم؟اصلا چه لزومی دارد که مادر ، قاضی برای مشاجرات خواهر و برادر بشود؟
واقعا خیالم راحت شد...
راحت باشید فرزندانم.
تا می توانید خودتان باشید...
آخیش...
< language=java>
>
آبرویم رفت وقتی دنبال من اومدی توی کوچه.از خجالت آب شدم.آخر دختری مثل تو که تازه عروس شده؛این جوری باید بیاد توی کوچه؟خرید کادو چیزی مهمی نیست که بخواهی برایش با آرایش بیایی تو کوچه؟!
نگاهم کرد و گفت:«تو حالت خوبه؟از پشت کوه اومدی بیرون؟»
نگاهش کردم و گفتم آخه تو خوشگلی.همین رو باید هم بپوشانی.دیگه چرا با آرایش میایی بیرون؟
چیزی نگفت و خندید.فقط دلم می خواست یه جایی بفهمه که داره متضرر شخصیتی میشه.کاش میشد.از هر فروشگاهی که رد میشدیم ،وای...چقدر نگاههای ناجور...اخ...
فردای آن روز...من نمیام.خودت برو.من تا حالا با احترام با من رفتار شده و اونوقت تو!!!
به دعوت برادر عزیز و خواهرجانم صدای من هم در آمد.
سلام به مسیح بزرگوار ! (راستش نمیدانم اگر حضوری بود؛ چطور صدایتان میکردم؟)
می دانم که خبر دارید.یعنی نمیشود که بیخبر باشید.ناسلامتی شما هم پیامبر صاحبکتاب هستید.نامهی این برادر عزیز را خواندید؟ این خواهرم را چطور؟ نامههای زیادی خطاب به شما نوشته اند.آنها را هم خواندهاید؟کاش میدانستم .کاش میفهمیدم عکس العملتان چی هست.کاش میدانستم که وقتی فتنهای در دنیای اینترنت در حال پخش بود، شما چه می کردید؟
راستی...شما از مولایمان خبر دارید؟بهشان گفتید که نامههای دوستانشان خطاب به شما بوده؟بهشان گفتید که برای اولین بار مسلمانها هم شکایت کسانی که دم از مسیحیت میزنند ولی واقعا بی دیناند، را به شما کردهاند؟ بهشان گفتید که اگر مسلمانها به حکم امام ،سلمان رشدی را اعدام میکردند،شاید کار به اینجاها کشیده نمیشد؟بهشان گفتید که جواب فیلم فتنه را باید با فیلم مقابل خودش داد؟
دلم میخواهد سلام ما را بهشان برسانید.بهشان بگویید اگر اینجا بودید،دیگر کسی جرات داشت اینگونه دین و پیامبرمان را به سخره بگیرد؟اصلا اگر بودید؛ اصلا کاش بودید!!!!کاش در حجاب غیبت نبودید...کاش بودید تا پدرمان سید علی نخواهد سنگینی این بار را به تنهایی بر دوش بکشد...کاش...
وقتی موفق شدم از جناب شوهر رخصت بگیرم و بروم اردوی جنوب؛نمی دانید چقدر بال در آوردم.اما بعدش وقتی شرط رفتن من با بردن بچه ها میسر شد ، یهویی بال بال زدم.آخه من چه جوری دوتا امانت را باید تا آنجا میبردم؟( از کجا معلوم که از صدقه سر بچههیم این اردو قسمت من هم شده باشد؟) . وقتی پایم به اندیمشک رسید، چقدر دلم گرفت.داغ نامه های دایی عزیزم برایم تداعی شد.دایی که جواب نامههای تک تک خواهر زادههایش را می داد.وقتی به اندیمشک رسیدم به یاد پشت پاکت نامه افتادم.
از اندیمشک...به اصفهان...برسد به دست خانم...آقاجانی...
فرستنده...محمد رضا جعفری...
پس اندیمشک که می گفتند اینجا بوده؟پس نامههای رزمندهها از اینجا به دست خانواده ها میرسیده؟
پس چرا نامهی آن شهید مفقودالاثر هرگز به دست خانوادهاش نرسید؟
خدا گواه شادیهای وصف نکردنی من هست.برای هر خطاش چقدر اشک میریختم.یادمه دیگه نامه برایش ندادم.تحمل خواندن نامههای پر از احساسش را نداشتم.برای طفل 10 ساله هضم جنگ چقدر میتواند سخت باشد؟
وقتی به اندیمشک رسیدم،درک حضور دختران شهید و یا احیانا خواهران شهیدی که با ما همسفر بودند ،به شدت رنجم میداد.از خجالت داشتم میمردم آخر.
دیگه سکوت کردم.سعی می کردم سکوت کنم.هر جا که می رفتم ،مثل آدمهای خجل زده شده بودم .اصلا حال و هوای اندیمشک، طلاییه، شلمچه،هویزه...همهشان جور دیگری بود.من به زمینهای مقدس پا گذاشتهام.اما نمیدانم چرا فرق داشت؟غروب شلمچه با اینجا تفاوتش از زمین تا آسمان بود.حال و هوای میشداغ اصلا یه جور دیگری بود.اما اینجا یک چیز برایم مسلم هست.اینکه سهم بچههایی که مقدمات اردو را فراهم کردندتا این اردو برگزار بشه قطعا بیشتر از بقیه است.خوش به حالشان...برای اولین بار غبطه خوردم.غبطه خوردنی...
شهدا...با شما هستم...میخواهم بگویم :« فقط شرمنده ام...شرمنده...اصلا چطور دلتان آمد پای من را به اینجا باز کنید؟اصلا چطور رویتان شد من و امثال من را دعوت کنید؟نگفتید آبرویتان میرود که زوارتان این چنینی باشد؟هنوز هم شرمندهام...شرمندهام...».
چقدر مشکله که با بچهام روی موضوعی کار بکنم و تا حدودی او را به نتیجه برسانم.اما تا پای یه دوست دایه ای عزیزتر از مادر به خانهام باز شود، چه کنم؟آن وقت است که باید بنیشنم و مغز دخترم را بازدید کنم و بعضا ، برخی از یافتههایش رو دیلیت کنم و یا احیانا لینک جدیدی بهش اضافه کنم ...خدا آخر و عاقبت مادرها رو به خیر کند...آمین
پروانه روی گونهی دختر نشست و گفت:« روزی مثل تو بودم؛ در هالهای از عفاف.و اگر پیله نبود، امروز یک پروانه نبودم!»
لیست کل یادداشت های این وبلاگ