سفارش تبلیغ
صبا ویژن
همه دانش به کار بستن آن است . [امام علی علیه السلام]
 
جمعه 87 اردیبهشت 27 , ساعت 3:37 عصر
< language=java>
سلام...با اجازه تان ،نفس وبلاگ من هم به شماره افتاده.دعا کنید ضربان قلبش تنظیم بشود...تا آن موقع خدانگهدار...
شنبه 87 اردیبهشت 21 , ساعت 8:32 صبح
< language=java>
سلام...آخرش اسباب کشی می‏کنم ها...پدرم در آمد تا این صفحه را بتوانم بازش کنم.بدجوری دلم برای مشهد تنگ شده ها...دعا کنید بروم...ایشالله...
چهارشنبه 87 اردیبهشت 11 , ساعت 2:50 صبح

 بد جوری بیمار شدم و افتادم گوشه ی رختخواب.سه روز بود که مریض شده بودم و مگه جرات می کردم بروم دکتر! هر روز صبح که از خواب پا می شدم، عزای ناهار، کارهای روزانه ی همون روز را می گرفتم.به شدت ضعف پیدا کرده بودم.وقتی مادر به من زنگ زد و گفت :"سلام.چطوری ؟"
صدای دورگه شده ی من باعث آمدنش به منزلم شد.نمی دانم چه جوری و با چه سرعتی  راه افتاد که دیدم یه ربع بعد از تماس تلفنی ،صدای جیغ آیفون بلند شد. مردم از خجالت. خانه ی آشفته...ظرفهای نشسته...روتختی های تخت بچه ها نا مرتب...وای که چقدر عرق ریختم تا درب را برای مادرم باز کردم.با همان حال رنجور و از پا در اومده برای مادر میوه آماده کردم و عذر خواهی کردم .هیچی دیگه...تقصیر خودم بود. کم کاری گذشته من باید یک چنین خسارتی را به بار بیاورد. وقتی از خواب می شدم دیدم که چقدر لطف اهالی خانه زیاد بوده که برای صبحانه آماده کردن هم بنده رو بیدار نکردند و هرکسی برای خودش صبحانه تهیه کرده و در رفته اند.خب...مادر بنده ی خدا که معلوم بود که بی توجه نمی گذرد. تمام کارهای خانه رو سامان داد و سوپ مقوی هم بار گذاشت و قبل از آمدن آقا شوهر رفتند.

غیرتم به غلیان افتاد..منتهی باید قبل ازبه نقطه ی جوش رسیدنش یک فکری اساسی می کردم. خوابیدم وقتی آقا آمد خانه،یک نگاهی به من و یک نگاهی به غذای روی گاز انداخت و گفت:"پاشو بریم دکتر و گرنه تو بیماری .ما باید شوربای تو را بخوریم.
آماده شدم و رفتم مطب جناب دکتر.جناب دکتر هی گلوی مارا فشار داد و گفت :"درد می کنه؟"بهش نگاهی کردم و گفتم:"نه!اما اگر بیشتر فشار بدین ،فقط خفه می شوم."لجش گرفت.بعد فشارم را گرفت. چقدر پایین بود فشارم. تازه فهمیدم این همه ضعف از کجا آب می خورد!!!
تجویز دکتر برایم جالب بود.من همیشه فکر می کردم اگر بیمار درد و ناراحتی هایش را بگوید،در تشخیص نوع بیماری پزشکش را یاری رسانده است.اما بشنوید این مورد را...
_ خب! خانم بگو چته؟
_ آقای دکتر ! سرم درد می کنه.
دکتر فوری نوشت...استامینوفن
_ دیگه چی؟
_ خب! آقای دکتر ازسرفه امانم را بریده...

فوری نوشت...دکسترومتورفان
_ بعدش؟
 ببخشید آقای دکتر ...رویم به دیوار ، اسهال هم دارم ها...
بلافاصله نوشت...یدوکینول
_ آقای دکتر !حسابی ضعف دارم ها...
گفت:"باید برایت سرم تجویز کنم."
من هم گفتم:" آخه آقای دکتر ! من اصلا حوصله ی زیر سرم خوابیدن رو ندارم."
کوتاه آمد. گفت :"باشه.برایت خوراکی اش رو می نویسم . با 4 لیوان آب حل کن و بخور.
_ چشم...خداحافظ آقای دکتر
حرف شنو...

سوار ماشین جناب شوهر شدیم و راه افتادیم.توی راه به من گفت:"تو چطور یهو این همه فشارت آفتاده پایین؟ "
بهش نگاه کردم و گفتم :" نمی دونی وقتی صبح از خواب بیدار می شدم و می دیدم که شماها نیستین خونه و من موندم با انبوه ظرفهای نشسته و کارهای انجام نشده...یهو فشارم اومد پایین ویک دفعه وسط آشپزخانه ضعف کردم ."
رو کرد به من و گفت : " وظیفه دخترته که کمکت کنه "
گفتم :"درسته .وظیفه اونه .اما همکاری های تو، عجیب به کارهای او سرعت می ده ."

نمیدانم چرا یهو به سرم زد و گفتم :"راستش را بگو .اگه خدا نکرده من زمین گیر و علیل بشم ، اووقت تو چی کار می کنی ؟ تا حالا بهش فکر کردی؟"
دیدم دیگر سکوت کرد.سکوتی طولانی تا رسیدن درب خانه . توی راه برایم دو تا کمپوت خرید و بعدش به کلاسش رفت.

صبح فردا...

از خواب که پا شدم...خدای من...چه می دیدم...آشپزخانه مرتب شده و همه جا سامان گرفته شده. چای دم کشیده روی کتری با شعله ای کم که نسوزد.از ته دل، تنهایی ازش تشکر کردم.خب ..خانه نبود که .
وقتی دخترم از مدرسه آمد خانه، بهش گفتم ؛ من حالم خوب نیست.تو می توانی ترتیب یک شام را بدهی؟جرات نمی کنم دارو هایم را با معده ی خالی بخورم.یک خرده سرش را خاراند و گفت :" توانستنش را می توانم.اما من که چیزی بلد نیستم بپزم."
باز ته دلم به خودم نفرین کردم.می تواند و اما بلد نیست.
خودم و از تک تا نینداختم.
گفتم : " حالا پاشو برو سه پیمانه برنج بردار و خوب بشور.بعدش به ازای هر لیوان برنج باید 3لیوان آب بریزی داخل آن.4 قاشق غذاخوری هم روغن مایع بریز داخلش و بعدش یه تیکه ران مرغ را هم که خوب شستشویش داده ای را به آن اضافه کن.وقتی آب برنج ها به قل قل افتاد؛ یک مشت شوید خشکه بهش اضافه کن.آبش که تمام شد ؛درب ظرف را قرار بده روی آن.نیم ساعت بعد میز شام را که چیدی من رو صدا بزن ،تا با شما کته ی دست پخت تو را بخورم.باشه؟
با کمال میل قبول کرد که صدای جیغ داداشش بلند شد.


_ من چه کار کنم مامان؟ فقط به آبجی دارین یاد می دین؟

بهش گفتم: "اصلا همه تون بشنوید.چیدن و جمع کردن وسایل میز غذا با ایشونه.قبول؟

به وضوح می شد احساس برتری و به درد بخور بودن را در چهره اش دید.
آن شب اولین شبی بود که با آرامش خوابیدم.

وای...هنوز دارم سرفه می کنم.خسته شدم من...


چهارشنبه 87 اردیبهشت 4 , ساعت 10:26 عصر
< language=java>
با چه ذوقی چادر قجری خوشگلی دوختم و رفتم به خاله‏ام نشان دادم.جلوی آنها سرم کردم و گفتم :«ببینین چقدر توی این چادر راحتم.هم پوشیده ام و هم دستهایم آزاده.خداوکیلی خیلی به چهره ام اومده .»
خاله مهربانم نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت:«اتفاقا اصلا قشنگ نیست.این چادر روی سر تو یه جوریه.حس می کنم تازه انگشت نما شدی.چرا دسته های چادر آویزونه؟»
جایتان خالی...حسابی یخ کردم.من که پارچه را خریده بودم.مزد خیاط را هم که داده بودم.حالا چادر را چه کارش کنم؟اگر کسی جای من بود، برای لجبازی هم که شده حتما با همین چادر می‏رفت خانه‏ی خاله مهمانی.
وقتی برگشتم با خودم عهد کردم دیگر برای کسی هیچ نظری ندهم.مگر اینکه خودش نظرم را جویا بشود.تازه باید قبلش مطمئن بشوم که امکان انجام نظرم هست یا نه؟
بد جوری یخ کردم.چه جوری خودم را گرم کنم؟
چهارشنبه 87 اردیبهشت 4 , ساعت 7:58 صبح

انگار چشم دیدن من رو نداشت،وقتی مجبورش کردم برود از همسایه روبرویی الکل سفید بگیرد.چشم دیدن من رو نداشت، وقتی متقاعدش کردم که امشب هر جوری شده باید اجازه بدهد پدرش آمپول 6.3.3 را که پزشک برایش تجویز کرده بود ، به او تزریق کند.اما من هم تحمل دیدن اشک هایش برایم سخت بود.تحمل شنیدن التماس‏هایش سخت بود.برای من هم جالب بود که مجبور شده بودم اشک‏های برادرش را که به خاطر درد آمپول خواهرش ریخته شده بود، را پاک کنم.سوژه افتاده بود دستم...آخر این خواهر و برادر واقعا همدیگر را دوست دارند.حتی وقتی به شدت با هم درگیر می‏شوند.شاید این هشداری برای من که حواسم هست که هرگز بین آن دو به قضاوت ننشینم؟اصلا چه لزومی دارد که مادر ، قاضی برای مشاجرات خواهر و برادر بشود؟
واقعا خیالم راحت شد...
راحت باشید فرزندانم.
تا می توانید خودتان باشید...
آخیش...


شنبه 87 فروردین 31 , ساعت 2:12 عصر

< language=java>
آبرویم رفت وقتی دنبال من اومدی توی کوچه.از خجالت آب شدم.آخر دختری مثل تو که تازه عروس شده؛این جوری باید بیاد توی کوچه؟خرید کادو چیزی مهمی نیست که بخواهی برایش با آرایش بیایی تو کوچه؟!
نگاهم کرد و گفت:«تو حالت خوبه؟از پشت کوه اومدی بیرون؟»

نگاهش کردم و گفتم آخه تو خوشگلی.همین رو باید هم بپوشانی.دیگه چرا با آرایش میایی بیرون؟
چیزی نگفت و خندید.فقط دلم می خواست یه جایی بفهمه که داره متضرر شخصیتی میشه.کاش می‏شد.از هر فروشگاهی که رد می‏شدیم ،وای...چقدر نگاههای ناجور...اخ...
فردای آن روز...من نمیام.خودت برو.من تا حالا با احترام با من رفتار شده و اونوقت تو!!!


سه شنبه 87 فروردین 20 , ساعت 6:30 صبح

به دعوت برادر عزیز و خواهر‏جانم صدای من هم در آمد.
سلام به مسیح بزرگوار ! (راستش نمی‏دانم اگر حضوری بود؛ چطور صدایتان می‏کردم؟)
می دانم که خبر دارید.یعنی نمیشود که بی‏خبر باشید.ناسلامتی شما هم پیامبر صاحب‏کتاب هستید.نامه‏ی این برادر عزیز را خواندید؟ این خواهرم را چطور؟ نامه‏های زیادی خطاب به شما نوشته اند.آنها را هم خوانده‏اید؟کاش می‏دانستم .کاش می‏فهمیدم عکس العملتان چی هست.کاش می‏دانستم که وقتی فتنه‏ای در دنیای اینترنت در حال پخش بود، شما چه می کردید؟
راستی...شما از مولایمان خبر دارید؟بهشان گفتید که نامه‏های دوستانشان خطاب به شما بوده؟بهشان گفتید که برای اولین بار مسلمانها هم شکایت کسانی که دم از مسیحیت می‏زنند ولی واقعا بی دین‏اند، را به شما کرده‏اند؟ بهشان گفتید که اگر مسلمانها به حکم امام ،سلمان رشدی را اعدام می‏کردند،شاید کار به این‏جاها کشیده نمی‏شد؟بهشان گفتید که جواب فیلم فتنه را باید با فیلم مقابل خودش داد؟
دلم می‏خواهد سلام ما را بهشان برسانید.بهشان بگویید اگر اینجا بودید،دیگر کسی جرات داشت اینگونه دین و  پیامبرمان را به سخره بگیرد؟اصلا اگر بودید؛ اصلا کاش بودید!!!!کاش در حجاب غیبت نبودید...کاش بودید تا پدرمان سید علی نخواهد سنگینی این بار را به تنهایی بر دوش بکشد...کاش...


چهارشنبه 87 فروردین 14 , ساعت 12:57 صبح

وقتی موفق شدم از جناب شوهر رخصت بگیرم و بروم اردوی جنوب؛نمی دانید چقدر بال در آوردم.اما بعدش وقتی شرط رفتن من با بردن بچه ها میسر شد ، یهویی بال بال زدم.آخه من چه جوری دوتا امانت را باید تا آنجا می‏بردم؟( از کجا معلوم که از صدقه سر بچه‏هیم این اردو قسمت من هم شده باشد؟) . وقتی پایم به اندیمشک رسید، چقدر دلم گرفت.داغ نامه های دایی عزیزم برایم تداعی شد.دایی که جواب نامه‏های تک تک خواهر زاده‏هایش را می داد.وقتی به اندیمشک رسیدم به یاد پشت پاکت نامه افتادم.
از اندیمشک...به اصفهان...برسد به دست خانم...آقاجانی...
فرستنده...محمد رضا جعفری...
پس اندیمشک که می گفتند اینجا بوده؟پس نامه‏های رزمنده‏ها از اینجا به دست خانواده‏ ها می‏رسیده؟
پس چرا نامه‏ی آن شهید مفقود‏الاثر هرگز به دست خانواده‏اش نرسید؟
خدا گواه شادی‏های وصف نکردنی من هست.برای هر خط‏اش چقدر اشک می‏ریختم.یادمه دیگه نامه برایش ندادم.تحمل خواندن نامه‏های پر از احساسش را نداشتم.برای طفل 10 ساله هضم جنگ چقدر می‏تواند سخت باشد؟
وقتی به اندیمشک رسیدم،درک حضور دختران شهید و یا احیانا خواهران شهیدی که با ما همسفر بودند ،به شدت رنجم می‏داد.از خجالت داشتم می‏مردم آخر. 
دیگه سکوت کردم.سعی می کردم سکوت کنم.هر جا که می رفتم ،مثل آدمهای خجل زده شده بودم .اصلا حال و هوای اندیمشک، طلاییه، شلمچه،هویزه...همه‏شان جور دیگری بود.من به زمینهای مقدس پا گذاشته‏ام.اما نمی‏دانم چرا فرق داشت؟غروب شلمچه با اینجا تفاوتش از زمین تا آسمان بود.حال و هوای میشداغ اصلا یه جور دیگری بود.اما اینجا یک چیز برایم مسلم هست.اینکه سهم بچه‏هایی که مقدمات اردو را فراهم کردندتا این اردو برگزار بشه قطعا بیشتر از بقیه است.خوش به حالشان...برای اولین بار غبطه خوردم.غبطه خوردنی...
شهدا...با شما هستم...می‏خواهم بگویم :« فقط شرمنده ام...شرمنده...اصلا چطور دلتان آمد پای من را به اینجا باز کنید؟اصلا چطور رویتان شد من و امثال من را دعوت کنید؟نگفتید آبرویتان می‏رود که زوارتان این چنینی باشد؟هنوز هم شرمنده‏ام...شرمنده‏ام...».


سه شنبه 87 فروردین 13 , ساعت 10:17 صبح
< language=java>
چقدر مشکله که با بچه‏ام روی موضوعی کار بکنم و تا حدودی او را به نتیجه برسانم.اما تا پای یه دوست دایه ای عزیزتر از مادر به خانه‏ام باز شود، چه کنم؟آن وقت است که باید بنیشنم و مغز دخترم را بازدید کنم و بعضا ، برخی از یافته‏هایش رو دیلیت کنم و یا احیانا لینک جدیدی بهش اضافه کنم ...خدا آخر و عاقبت مادرها رو به خیر کند...آمین
سه شنبه 87 فروردین 13 , ساعت 12:20 صبح

پروانه روی گونه‏ی دختر نشست و گفت:« روزی مثل تو بودم؛ در هاله‏ای از عفاف.و اگر پیله نبود، امروز یک پروانه نبودم!»


<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ