سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ناتوانترین مردم کسى است که نیروى به دست آوردن دوستان ندارد ، و ناتوانتر از او کسى بود که دوستى به دست آرد و او را ضایع گذارد . [نهج البلاغه]
 
چهارشنبه 87 اردیبهشت 4 , ساعت 10:26 عصر
< language=java>
با چه ذوقی چادر قجری خوشگلی دوختم و رفتم به خاله‏ام نشان دادم.جلوی آنها سرم کردم و گفتم :«ببینین چقدر توی این چادر راحتم.هم پوشیده ام و هم دستهایم آزاده.خداوکیلی خیلی به چهره ام اومده .»
خاله مهربانم نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت:«اتفاقا اصلا قشنگ نیست.این چادر روی سر تو یه جوریه.حس می کنم تازه انگشت نما شدی.چرا دسته های چادر آویزونه؟»
جایتان خالی...حسابی یخ کردم.من که پارچه را خریده بودم.مزد خیاط را هم که داده بودم.حالا چادر را چه کارش کنم؟اگر کسی جای من بود، برای لجبازی هم که شده حتما با همین چادر می‏رفت خانه‏ی خاله مهمانی.
وقتی برگشتم با خودم عهد کردم دیگر برای کسی هیچ نظری ندهم.مگر اینکه خودش نظرم را جویا بشود.تازه باید قبلش مطمئن بشوم که امکان انجام نظرم هست یا نه؟
بد جوری یخ کردم.چه جوری خودم را گرم کنم؟

لیست کل یادداشت های این وبلاگ