سلام....
دارم فکر میکنم که زیاد فرصتی برای فکر نکردن ندارم انگار...
دخترم وارد 10سالگیش شده.احساس میکنم داره بزرگ میشود.تغییر کردن رفتارهایش کاملا برایم قابل لمس شده است..نمیدانم آیا خودش هم متوجه میشود یانه؟
دارم فکر میکنم چقدر خدا حکیم است و ما بنده هایش باز بهش شک داریم هنوز.هنوز بهش اعتماد کامل نداریم.تلاش میکنیم که خودمان همهی کارها رو ردیف کنیم.راستی اگر زمان سن بلوغ دخترها با پسرها عوض میشد چه اتفاقی میافتاد؟هان؟چه اتفاقی میافتاد؟(عجیب این مواقع به شدت حکیم بودن خدا برایم تبدیل به یقین خالص میشود).
احساس میکنم دخترم در آستانهاش قرار گرفتهاست.باید او را به مسائل پیرامون خودش آگاه کنم.روز به روز بر زیباییاش افزوده میشود.اینجاست که باید اورا به داشتن حجابی قشنگتر تشویقش کنم.میل به خودنمایی اون در حال تشدید شدن است.حس میکنم معنای حیا را اینجا باید برایش جا بیندازم.باید بهش ثابت کنم که حتی اگر پدر و برادرش هم به او محرم هستند؛اما احترام به پدر و حرمت برادر ایجاب میکند که با پوشش زیباتر و در عین حال محفوظ تری در برابر آنها ظاهر شود.
وقتی با سرویسش به مدرسه میرود،باید بهش تذکر بدهم که باید رفتار موقرانهای با راننده سرویسش داشته باشد.گرچه همه به چشم یک دختر دبستانی به او نگاه میکنند؛ولیکن خودش نسبت به خودش اینگونه فکر نمیکند.یحتمل این هم از علائم و آثار دوران بلوغ اوست.وقتی از مدرسه به خانه بر میگردد،برایم از جزئی ترین اتفاقات مدرسه برایم تعریف میکند.حواسم را جمع کرده ام.کارهایم را هماهنگ کرده ام تا وقتی او برمیگردد،بتوانم بنشینم کنارش و با دقت تمام به حرفهایش گوش بدهم .
دوران حساسی برای اون خواهد بود این دوران.دلواپسم و همینطور نگران.دلم میخواهد بتوانم باهاش نزدیک تر باشم تا اطلاعاتی که باید در این زمینه ها دریافت کند؛مستقیم از طرف خودم به طور صحیح و درست دریافت کند.
خدیا ازت ممنونم که سن تکلیف دخترانمون را زودتر از بلوغشون تعیین کردی.براستی که حکیمی و دانایی....
تصمیم گرفته بودم پاهامو از حد یک آیدی بیشتر بگذارم بیرون.با یکی از دوستان مسنجریام قرار گذاشتم.موقع چت،بهش گفتم .قرارمون رو توی میدان امام و ربرروی عمارت مسجدشیخ لطفالله گذاشتیم.برای من جذاب بود که بتونم با کسی که از مدتها قبل از طریق نوشته هاش..افکارش..عقیدههاش...اونو شناخته بودم،حرف بزنم.
وقتی دیدمش؛گویی سالهاس که اونو میشناسم.حتی دیگه چهرهاش هم برام غریبه نبود.به محض اینکه دیدمش،شناختمش.فکر میکنم برای اونم همین حس به وجود اومده باشه.
ازهمه جا با هم حرف زدیم.من از دغدغه هام...اونم از تجربیاتش...من از تصمیماتم...اونم از گله هایی که از بقیه داشت..
تصورش را بکنید.قرار ملاقات در میدان امام.اونم جایی که در وسط هفتهاش از آرامش خاصی برخورداره.
با کسی که از پیش با روحیاتش اشنا بوده باشی.با فرهنگش خو گرفته باشی.
اینجا موقعیت خوبیه که بتونی باهاش تبادل افکار داشته باشی.
میگم : خدارو چه دیدین!!! شاید روزی خبر دار شدین که وبلاگنویسای اصفهانی اونم از نوع مونثش،در میدان امام چهارشنبه ها جلسه گذاشتن....دم همهتون گرم...
سلام...
میخواهم این دفعه راه حل سریع اینگور شدن را آموزش بدهم.
1- با چراغ خاموش وارد شوید.اما دوستانتان را کنترل کنید.
2- بدون سلام و یهویی وارد شوید.
3- می توانید "پخخخ" کنید.(تمرکز طرف مختل خواهد شد).
4- مدام پی ام های آبکی نثارش کنید.
5- به هشدارهای کنار" آیدی" دوستتون بیتوجه بمانید.
6- بی مقدمه برایش"بازز" بزنید.(اگه طرف هدفون در گوشش باشد؛حال او دیدنی خواهد بود).
7- موقع خداحافظی مدام ارسال شکلکها را تکرار کنید.
توصیه میکنم امتحانش کنید.نتیجهاش را خیلی سزیع خواهید دید.
بعد از به نتیجه رسیدن؛حتما مادرانه را از دعای خیر خود فراموش نکنید.
راستی ...به نظر شما من چیزی را از قلم نینداخته ام؟؟
راست میگن:هر چیزی که شکسته باشه؛از ارج و قیمت اون کاسته میشه.مگر دل، که اگر بشکنه،تازه پیش خدا اجر و قرب پیدا میکنه.
اگه روزی دلت شکست؛قدر شو بدون.اون موقع هر چیزی از خدا بخواهی،حتما بهت خواهد داد.
.....
یه مدتی بود که میدیدم پسرم با بالشها یک خونه درست میکنه.برای طاق اون خونه اش هم چادر رنگی منو برمیداره و پهن میکنه روی دیوارهای خونه اش.بعدش یه درب براش میذاره که خیلی کوتاهه.اونقدر که من و باباش نمی تونیم راحت بریم توی اون خونه.با یه پنجره ای که فقط خودش می دونه کجاس،خونه رو بنا می کنه.جالبی کارش اینجاس که بعد از خونه ساختن؛همهی ماها رو دعوت میکنه به خونهی جدیدش.
دارم فکر میکنم ایا ممکنه این خونه ساختن اون مثل عروسک بازی دخترا ،ذاتی باشه؟
نمی دونم چرا شبها وقتی میخواد بخوابه؛همراه خرس عروسکیش و یه تفنگ؛ مسلحانه به خواب میره؟
دخترم همیشه موقع خواب با عروسکش می خوابه و پسرم با یک خرس پشمالو و تفنگ قهوای... .
اینجا چه خبره؟
راستش چون این ایام منسوب به روز دختر بود؛نوشتنم گل کرده...
امروز روز تولد "عرفانه" است.مامانش دیشب بهم زنگ زد و دعوتم کرده که برم اونجا.تصمیم گرفتم برم براش هدیه ای مناسب بخرم.توی راه از خانه تا بازار هوس پیاده روی کردم.توی مسیر،همانطور که راه میرفتم،اگهیهایی میدیدم که به شیشه مغازه ها چسبانده بودند.مثل:
"به خانم فروشنده ترجیحا دوشیزه نیازمندیم".
"به خانم تایپیست ترجیحا دختر برای کار در دفتر خدمات کامپیتور نیازمندیم".
"به خانم فروشنده با روابط عمومی بالا نیاز مندیم".
"به یک منشی تر جیحا خانم برای منشی گری نیازمندیم"
"به یک بازار یاب خانم با پورسانت عالی نیازمندیم".
چشمان من موقعی کاملا گرد شده بود که دیدم جلوی درب ورودی کارواش یه خانم با ارایشی غلیظ با ظاهری قابل توجه عبور و مرور ماشینها رو کنترل می کنه و به اصطلاح راهنمایی می کنه !!!!
هنوز برام جا نمی افته ...هنوز چشمام گرد مانده ان!!!
اینجا چه خبره؟؟؟
اینجا توی شهرمون یک رسم بدی داره.اونم اینه که اگه مردا به استطاعت مالی هم برسند؛انگار مهریه جزء بدهی های خدای نکرده میمونه.منظورم اینه که چند روزی فکرم مشغول شده که به شوهرم بگم ،مهریه منو بدهد.اما چه جوری بگم؟ چه جوری بگم که هم راحت بدهد و هم فکر نکنه که لابد چیزیم شده؟مگه مهریه مال زمان بعد از طلاقه؟مگه باید بمیرم تا اون به وارث هام برسه؟
ای بابا!!!من الان لازم دارم.به خیر و خوشی هم می خوام ...
فقط نمی دونم چه جوری بهشون بگم مهریه ام می خوام؟ هم میخوام از من نپرسه که برای چی می خوام؟
توش مونده ام....
پس...سلام...
داشتم فکر میکردم که انگار ادب تنها چیز اشرافی و لوکسی است که می توان اون را به بقیه هم هدیه داد.
مثل مواقعی که سوار اتوبوس هستیم؛میشه صندلی مون رو هدیه بدیم به یک ادم پیر یا خانمهای مسن و یا احیانا بچه به بغل...درسته؟
وقتی توی قطاریم یادمان باشه با ساکمون جای بقیه رو اشغال نکنیم.
یادمان باشه سرمان را داخل روزنامه بغل دستیمان نکنیم.
یادمان باشه کفش هایمان را در اتوبوس یا قطار در نیاریم.
یادمان باشه هنگام خواب سرمان را روی شانهی بغل دستی مان قرار ندیم.
یادمان باشه پایمان را بیش از حد دراز نکنیم.پایمان رابا کفش روی صندلی مقابل نگذاریم.زیرا اغلب صندلیها تمیز نیستند.حیف است که ته کفشمان کثیف بشن.
وقتی از جلوی پای دیگران رد میشیم ؛یادمان باشد بگیم :«معذرت میخوام.میشه منم رد بشم؟».
یاد من باشد که دیگه اینقدر نگویم:«یادمان باشد...».خسته ام کرد...
دیشب مادر بزرگ خواندهمون به رحمت خدا رفت.مامانم به رسم اصفهانیها یه نیت شادی روح مادربزرگ خواندهمون حلوای کاکائویی پخت.(انصافا خیلی خوشمزه شده بود.)پسر 5سالهام مشغول خوردن این حلواها شده بود.من بهش گقتم:«محمد حسین!وقتی حلوا خوردنت تمام شد؛برای مادر بزرگ یه فاتحه بخون.»
به من نگاه کرد و گفت:«برای چی باید بخونم؟»یه کم فکر کردم...اخه باید یه چیزی میگفتم که باعقل کوچک اون جور در بیاد اخه!؟..اهان !یه دفعه یادم اومد.بهش گفتم :اگه برای مادر بزرگ یک حمد با یک سوره بخونی؛اونوقت این فاتحهی تو به دست مادر بزرگ میرسه.اون هم به شکل یه سبد پر از میوه خوشمزه...
دیدم رفته تو فکر!
_عزیزم داری به چی فکر میکنی؟
_دارم فکر میکنم چه سورهای بخونم که اصلا غلط نداشته باشم..
_تو یه سوره بخون.خدا ازت قبول می کنه ها...
_اخه مامان جون!اگه غلط داشته باشم،میوهی لک زده برای مادر بزرگ میبرن.
با همدیگه برای مادر بزرگ خواندهی عزیز یه فاتحه خوندیم...روحش شاد...
لیست کل یادداشت های این وبلاگ