با چه ذوقی چادر قجری خوشگلی دوختم و رفتم به خالهام نشان دادم.جلوی آنها سرم کردم و گفتم :«ببینین چقدر توی این چادر راحتم.هم پوشیده ام و هم دستهایم آزاده.خداوکیلی خیلی به چهره ام اومده .»
خاله مهربانم نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت:«اتفاقا اصلا قشنگ نیست.این چادر روی سر تو یه جوریه.حس می کنم تازه انگشت نما شدی.چرا دسته های چادر آویزونه؟»
جایتان خالی...حسابی یخ کردم.من که پارچه را خریده بودم.مزد خیاط را هم که داده بودم.حالا چادر را چه کارش کنم؟اگر کسی جای من بود، برای لجبازی هم که شده حتما با همین چادر میرفت خانهی خاله مهمانی.
وقتی برگشتم با خودم عهد کردم دیگر برای کسی هیچ نظری ندهم.مگر اینکه خودش نظرم را جویا بشود.تازه باید قبلش مطمئن بشوم که امکان انجام نظرم هست یا نه؟
بد جوری یخ کردم.چه جوری خودم را گرم کنم؟
انگار چشم دیدن من رو نداشت،وقتی مجبورش کردم برود از همسایه روبرویی الکل سفید بگیرد.چشم دیدن من رو نداشت، وقتی متقاعدش کردم که امشب هر جوری شده باید اجازه بدهد پدرش آمپول 6.3.3 را که پزشک برایش تجویز کرده بود ، به او تزریق کند.اما من هم تحمل دیدن اشک هایش برایم سخت بود.تحمل شنیدن التماسهایش سخت بود.برای من هم جالب بود که مجبور شده بودم اشکهای برادرش را که به خاطر درد آمپول خواهرش ریخته شده بود، را پاک کنم.سوژه افتاده بود دستم...آخر این خواهر و برادر واقعا همدیگر را دوست دارند.حتی وقتی به شدت با هم درگیر میشوند.شاید این هشداری برای من که حواسم هست که هرگز بین آن دو به قضاوت ننشینم؟اصلا چه لزومی دارد که مادر ، قاضی برای مشاجرات خواهر و برادر بشود؟
واقعا خیالم راحت شد...
راحت باشید فرزندانم.
تا می توانید خودتان باشید...
آخیش...
لیست کل یادداشت های این وبلاگ