سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نیامده را مپرس که چیست ، که آنچه رخ داده براى مشغول ساختن تو کافى است . [نهج البلاغه]
 
پنج شنبه 87 خرداد 30 , ساعت 9:57 عصر
یادم نرود اگر دوباره دریا رفتم یا اگر پایم به شمال سرسبز باز شد،حتما با خودم پاکت زباله ببرم.چقدر انجا لازم داشتم و همراهم نبود.اگر بدانی آنجا چه خبر بود؟؟جایتان خالی.....
شمال واقعا شاهکار خلقت است.اما وقتی جای تمیزی برای نشستن و لذت بردن ار آن همه طراوت و سرسبزی پیدا نمی کرذم ،جدا به جای آن شهروندی که فراموش کرده بود زباله های تولیدی خود و خانواده اش را جمع آوری کند و ترجیحا به ایستگاه باز یافتی نزدیک ترین محل شهر مورد نظر برساند؛خجالت کشیدم.
دریا هم برای خودش معضلی شده بود که به محض ورود به ساحل ؛از کثرت رباله هایی که در آن جاها پراکنده شده بود؛چشمانم گرد شده بود.
راستی پاکت زباله کیلویی چنده؟بی زحمت مرحمت فرمایید ...متشکرم...
چهارشنبه 87 خرداد 22 , ساعت 6:19 عصر
< language=java>
صدایشان کردم. هر دویشان دویدند به سمت من.نمی دانم این ور نپریده ها ،از کجا بو می برند که مادر چه نوع کاری با آنها دارد؟
وقنی بهشان گفتم که باید راهی شمال بشویم؛بال در آوردنشان واقعا دیدنی بود برایم.
گفتم ساک تان را ببندید و خودتان وسایل تان را آماده کنید.باورم نمی‏شد. در عرض سه سوت...
ساک کنار هال آماده بود.
برایم جالب بود بعد که فهمیدم آنها برای بستن ساکشان، با کمک هم ؛ اول لیستش را آماده کرده بودند و بعد ساک را بستند.
برنامه ربزی تنها چیزی بود که باورم نمی‏شد بلد باشند.
جایتان حتما خالی خواهد بود...
دوشنبه 87 خرداد 20 , ساعت 10:42 صبح

سوار آسانسور شدن را دوست دارم.آهنگهایش من را از رسیدن به طبقه آخر با خبر می کنند.وای اگر آسانسور حانه ام مثل مترو بود،..... < language=java>


سه شنبه 87 خرداد 14 , ساعت 10:21 صبح

سلام بابا...
شما الان هم زنده اید.من شمارو هنوز هم از آن جعبه‏ی جادویی می بینم.پس هستید دیگه؟!
هنوز هم وقتی حرف می‏زنید،صلابت و محکمی را میشه ازصدای شما حس کرد.

اصلا 14 خرداد که میشه حس خوبی ندارم. یک حس دلتنگی درونم را فشار می‏دهد. 
بابا...من ترسیده ام.از این دو امانتی که دارم ،ترسیده ام.آخر شما که خبر ندارید؟اینجا پسرامون اون صلابت و محکمی که باید داشته باشند را ندارند.دخترامون هم یادشون رفته که چه  قدرتی دارند و راه استفاده اش را بلد نیستند.انگاری که سرگردان شده باشند.
اصلا بابا...من هم سرگردان شده ام. من هم ترسیده ام. یاد مادرتان که می افتم ،بدنم می‏لرزه.من مادرم. چون مادرم ،ترسیده ام.
بابا...بارها بارها به مادرتان غبطه خورده ام.شفاعتش با شماست ،مگه نه؟؟


یکشنبه 87 خرداد 12 , ساعت 10:35 عصر
< language=java>

وقتی به بابام زنگ زدم که دعوتش کنم برای ناهار؛دلم برایش سوخت.می‏گفت:«نه!نمیام.آخه مادرت که نباشه،یه جوریه.جلوی شوهرت سختمه و من اصلا کار دارم و باید لایحه بنویسم و از این جور بهانه ها...»
- حالا بیاین بابا.امروز که ایشون خونه نمیاد.شما بیاین.
- باشه.
همیشه از بابام حساب می برم.اصلا نمی توانم روی حرفشان حرف بزنم. حتی مادرم هم.
بابا همیشه برایم سمبل اقتدار در خانه‏ی مادرم بوده و هست.
ماماااااان ! کی بر می‏گردی؟ بابا بدون شما تنهاست. می دونستی این رو؟؟
 کی این ضرب المثل را ساخت؟
« زن بلاست. اما الهی هیج خانه‏ای بی بلا نباشه...»هان؟کی ساخت؟؟؟؟

< language=java>
یکشنبه 87 خرداد 12 , ساعت 5:15 عصر

لذت بردم وقتی که با او حرف زدم و بحثمون تند نشد.

لذت بردم وقتی که از دخترم تشکر کردم و او از ته دل شاد شد.

لذت بردم وقتی که برای تایپ این پست،محبور شدم دقت کنم، چون فارسی نداشت.

لذت بردم  وقتی که......

وقتی که چی؟؟؟ < language=java>


شنبه 87 خرداد 11 , ساعت 8:24 عصر
< language=java>
سلام. دارم میام.ایشالله
جمعه 87 اردیبهشت 27 , ساعت 3:37 عصر
< language=java>
سلام...با اجازه تان ،نفس وبلاگ من هم به شماره افتاده.دعا کنید ضربان قلبش تنظیم بشود...تا آن موقع خدانگهدار...
شنبه 87 اردیبهشت 21 , ساعت 8:32 صبح
< language=java>
سلام...آخرش اسباب کشی می‏کنم ها...پدرم در آمد تا این صفحه را بتوانم بازش کنم.بدجوری دلم برای مشهد تنگ شده ها...دعا کنید بروم...ایشالله...
چهارشنبه 87 اردیبهشت 11 , ساعت 2:50 صبح

 بد جوری بیمار شدم و افتادم گوشه ی رختخواب.سه روز بود که مریض شده بودم و مگه جرات می کردم بروم دکتر! هر روز صبح که از خواب پا می شدم، عزای ناهار، کارهای روزانه ی همون روز را می گرفتم.به شدت ضعف پیدا کرده بودم.وقتی مادر به من زنگ زد و گفت :"سلام.چطوری ؟"
صدای دورگه شده ی من باعث آمدنش به منزلم شد.نمی دانم چه جوری و با چه سرعتی  راه افتاد که دیدم یه ربع بعد از تماس تلفنی ،صدای جیغ آیفون بلند شد. مردم از خجالت. خانه ی آشفته...ظرفهای نشسته...روتختی های تخت بچه ها نا مرتب...وای که چقدر عرق ریختم تا درب را برای مادرم باز کردم.با همان حال رنجور و از پا در اومده برای مادر میوه آماده کردم و عذر خواهی کردم .هیچی دیگه...تقصیر خودم بود. کم کاری گذشته من باید یک چنین خسارتی را به بار بیاورد. وقتی از خواب می شدم دیدم که چقدر لطف اهالی خانه زیاد بوده که برای صبحانه آماده کردن هم بنده رو بیدار نکردند و هرکسی برای خودش صبحانه تهیه کرده و در رفته اند.خب...مادر بنده ی خدا که معلوم بود که بی توجه نمی گذرد. تمام کارهای خانه رو سامان داد و سوپ مقوی هم بار گذاشت و قبل از آمدن آقا شوهر رفتند.

غیرتم به غلیان افتاد..منتهی باید قبل ازبه نقطه ی جوش رسیدنش یک فکری اساسی می کردم. خوابیدم وقتی آقا آمد خانه،یک نگاهی به من و یک نگاهی به غذای روی گاز انداخت و گفت:"پاشو بریم دکتر و گرنه تو بیماری .ما باید شوربای تو را بخوریم.
آماده شدم و رفتم مطب جناب دکتر.جناب دکتر هی گلوی مارا فشار داد و گفت :"درد می کنه؟"بهش نگاهی کردم و گفتم:"نه!اما اگر بیشتر فشار بدین ،فقط خفه می شوم."لجش گرفت.بعد فشارم را گرفت. چقدر پایین بود فشارم. تازه فهمیدم این همه ضعف از کجا آب می خورد!!!
تجویز دکتر برایم جالب بود.من همیشه فکر می کردم اگر بیمار درد و ناراحتی هایش را بگوید،در تشخیص نوع بیماری پزشکش را یاری رسانده است.اما بشنوید این مورد را...
_ خب! خانم بگو چته؟
_ آقای دکتر ! سرم درد می کنه.
دکتر فوری نوشت...استامینوفن
_ دیگه چی؟
_ خب! آقای دکتر ازسرفه امانم را بریده...

فوری نوشت...دکسترومتورفان
_ بعدش؟
 ببخشید آقای دکتر ...رویم به دیوار ، اسهال هم دارم ها...
بلافاصله نوشت...یدوکینول
_ آقای دکتر !حسابی ضعف دارم ها...
گفت:"باید برایت سرم تجویز کنم."
من هم گفتم:" آخه آقای دکتر ! من اصلا حوصله ی زیر سرم خوابیدن رو ندارم."
کوتاه آمد. گفت :"باشه.برایت خوراکی اش رو می نویسم . با 4 لیوان آب حل کن و بخور.
_ چشم...خداحافظ آقای دکتر
حرف شنو...

سوار ماشین جناب شوهر شدیم و راه افتادیم.توی راه به من گفت:"تو چطور یهو این همه فشارت آفتاده پایین؟ "
بهش نگاه کردم و گفتم :" نمی دونی وقتی صبح از خواب بیدار می شدم و می دیدم که شماها نیستین خونه و من موندم با انبوه ظرفهای نشسته و کارهای انجام نشده...یهو فشارم اومد پایین ویک دفعه وسط آشپزخانه ضعف کردم ."
رو کرد به من و گفت : " وظیفه دخترته که کمکت کنه "
گفتم :"درسته .وظیفه اونه .اما همکاری های تو، عجیب به کارهای او سرعت می ده ."

نمیدانم چرا یهو به سرم زد و گفتم :"راستش را بگو .اگه خدا نکرده من زمین گیر و علیل بشم ، اووقت تو چی کار می کنی ؟ تا حالا بهش فکر کردی؟"
دیدم دیگر سکوت کرد.سکوتی طولانی تا رسیدن درب خانه . توی راه برایم دو تا کمپوت خرید و بعدش به کلاسش رفت.

صبح فردا...

از خواب که پا شدم...خدای من...چه می دیدم...آشپزخانه مرتب شده و همه جا سامان گرفته شده. چای دم کشیده روی کتری با شعله ای کم که نسوزد.از ته دل، تنهایی ازش تشکر کردم.خب ..خانه نبود که .
وقتی دخترم از مدرسه آمد خانه، بهش گفتم ؛ من حالم خوب نیست.تو می توانی ترتیب یک شام را بدهی؟جرات نمی کنم دارو هایم را با معده ی خالی بخورم.یک خرده سرش را خاراند و گفت :" توانستنش را می توانم.اما من که چیزی بلد نیستم بپزم."
باز ته دلم به خودم نفرین کردم.می تواند و اما بلد نیست.
خودم و از تک تا نینداختم.
گفتم : " حالا پاشو برو سه پیمانه برنج بردار و خوب بشور.بعدش به ازای هر لیوان برنج باید 3لیوان آب بریزی داخل آن.4 قاشق غذاخوری هم روغن مایع بریز داخلش و بعدش یه تیکه ران مرغ را هم که خوب شستشویش داده ای را به آن اضافه کن.وقتی آب برنج ها به قل قل افتاد؛ یک مشت شوید خشکه بهش اضافه کن.آبش که تمام شد ؛درب ظرف را قرار بده روی آن.نیم ساعت بعد میز شام را که چیدی من رو صدا بزن ،تا با شما کته ی دست پخت تو را بخورم.باشه؟
با کمال میل قبول کرد که صدای جیغ داداشش بلند شد.


_ من چه کار کنم مامان؟ فقط به آبجی دارین یاد می دین؟

بهش گفتم: "اصلا همه تون بشنوید.چیدن و جمع کردن وسایل میز غذا با ایشونه.قبول؟

به وضوح می شد احساس برتری و به درد بخور بودن را در چهره اش دید.
آن شب اولین شبی بود که با آرامش خوابیدم.

وای...هنوز دارم سرفه می کنم.خسته شدم من...


   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ