دیروز برای پسرم لباسی برای ایام عیدش خریدم.به فکرم رسید که انتخاب اورا هم جویا بشم .بخاطر همین از خانم فروشنده خواستم که به جای یک دست لباس چند دست لباس (بلوز مردانه ی کوچک و شلوار لی)ازهمان مدل و همانقیمت برایم جدا کنه.بعد اونها را اوردم خونه و صداش کردم!!! محمد حسین بیا ببین برات لباس اوردم هر کدومش که فکر می کنی هم قشنگه وهم رنگهاش را دوست داری انتخاب کن .یه لحظه برق خوشحالی را تو چشماش حس کردم و دیدم با چه ذوقی لباسی را به نظر خودش قشنگترش از همش بود را پوشیدو و با سرعت به طرف درب منزل دوید تا باباش که از سر کار میان اونو ببیندو تحویلش بگیرد.
حس کردم احساس خوبی بهش دست داده و تا شب هم انگار شیطنت هایش هم ازار دهنده نبود.و من فقط یاد اون بچه هایی افتاده بودم که الان شاید با این سن کمشون مجبور بودند بجای شادی بچگونه درب خونه ی مردم را می زنندو میگن اقا خانم نون خشکه میخریم و....
خوبه این جور موقع ها یاد دیگرون هم باشیم ....
لیست کل یادداشت های این وبلاگ