سلام...
راستش، یه مدتی بود از این سرویس پارسیبلاگ خسته شده بودم. شما اگه مثل من بودی و نمیتونستی راحت صفحهی نظرات خودت رو باز کنی، شاید حالا حق رو به من میدادی. اگه مثل من هر وقت با پشتیبانی فنی کار داشته باشی و اون هم معمولا آنلاین نباشه و یا اگر هم باشه بیشتر فقط صبحها باشه، بازم به من حق میدادی. وقتی میبینی که پیامهای گروهیات زیاد شدهان و تو نمیتونی آزادانه اونا رو پاک کنی، باز به من حق میدادی...
الغرض... بقیهاش رو بخونین و بعد منو فیلتر کنین...
خوب... منم خسته شده بودم. تصمیم گرفتم برم یه جای دیگه و اونجا زندگی کنم. همهی سرویسها رو گشت زدم. بعدش تصمیم گرفتم یه وبلاگ کوچولو گوشهی بلاگفا بزنم.
روزهای اولش داشتم کیف میکردم. آخه به محض اینکه وارد صفحه اصلی میشدم، خیلی سریع با زدن کلمه عبور راه برام باز میشد. وقتی هم میخواستم، صفحهی نظرات رو باز کنم، خیلی سریع میاومد روی صفحه و من با خیال راحت اونا رو میخوندم. وقتی هم میخواستم قالب وبلاگمو تغییر بدم، دیدم بهبه (!) عجب قالبهای قشنگی داره. خلاصه...
مثل بچهای شده بودم که از خونهی باباش فرار کرده باشه و روزهای اول آزادی براش مزه کرده باشه؛ منم انگار اونجوری شده بودم. خلاصه... چند روزی را به همین منوال گذروندم. دو روز یه بار هم وبلاگم رو بهروز میکردم.
اما کمکم دلم داشت برای خونهام پر میزد. حس کردم کسی نیس به حرفام گوش کنه. کسی نبود دعوام کنه بابت حرف بیجایی که ممکن بود بزنم و نه کسی بود که خوب بشینه گوش کنه و بعد تشویق یا نصیحتم کنه. مثل بچه یتیمها شده بودم. اونجا دیگه نمیفهمیدم کدوم دوستم حرفاش و یا کاراش قشنگه تا من هم ازش استفاده کنم. از همه بدتر اونجا کسی منو نمیشناخت و مجبور بودم همهاش خودمو ثابت کنم که بابا به پیر به پیغمبر من آدم بدی نیستم، من خانواده دارم؛ من با اصالتم. من فقط از خونهام زدم بیرون همین.
اونجا دیگه از دوستام بیخبر بودم. آخه پیامهای گروهی اونا به دستم نمیرسید. اونجا دیگه نمیتونستم جواب سلامهای اونا رو بدم؛ چون جایی برای پاسخ مدیر وبلاگ در اون نبود. من ناچار میشدم فقط از طریق ایمیل از اونا تشکر کنم و یا احیانا جوابهاشون میدادم. تصمیم کبرای خودم رو گرفتم.
برگشتم خونهمون.
آره خونه خودم. وای چه خبر بود! توی مدتی که نبودم کلی بهم سر زده بودن و سراغمو گرفته بودن. در نبودنم ابراز نگرانی کرده بودن که نکنه ناخوش بودم و نیومدم یادداشت بنویسم.
وقتی خونهی اولم بودم هر چی مینوشتم، توی قسمت تازه نوشتهها عنوان حرفام دیده میشد. بعد هم اگه دختر خوبی بودم و یه مطلب خوب و با محتوا مینوشتم، بابام منو تشویق میکرد و نوشته منو منتخب میکرد. اگه خیلی دیگه کارم درست میشد و مطالعهام رو بالا میبردم و کیفیت حرف زدنم بالا میرفت، کل وبلاگمو منتخب میکرد. اونوقت دیگه نمیتونستم هر چی به ذهنم برسه اونجا بنویسم. خب، یه جورایی شرمندهاش میشدم و احساس مسئولیت بیشتری میکردم...
آخه آدم اینجا حس میکنه داره با پدرش صحبت میکنه؛ کسی که حتی اگه دیگران هم نباشن اون حتما حضور منو دیده و بسته به نوع نوشتهام تصمیم میگیره.
راستی یادم رفت بگم، اون اگه ببینه همسایههای ناجور برای منحرف کردنم کار بد میکنن، با هوشیاری شبانهروزی اونا رو فیلتر میکنه تا چشم و روح من آسیب نبینه و من با خیال راحت مسیر وبلاگنویسیام رو طی کنم. تازه پدرم فرقی بین و خواهر برادرای زیادی که اونجا زندگی میکنند نمیذاره؛ با همهشون یه جور برخورد میکنه. یعنی مهربان و صمیمی... و در عین حال، قاطع...
اگه فرصتی هم پیش بیاد، تو اردوها یا توی افطار ماه رمضون و یا توی مشهد رفتنها میتونم دوستامو از نزدیک ببینم و باهاشون تبادل افکار داشته باشم.
از همه مهمتر بابام رو هر وقت تصمیم بگیرم ببینمش دم دسته. اونم فقط یا یه آیدی کوچولو که همه میشناسنش...
من خونهام رو دوست دارم. من اعضای خانوادهام رو دوست دارم... اصلا من اونو همین جوری که الان هست دوستش دارم. فضای پاک و صمیمی... فضای دور از تبلیغات ناجور... فضای سالم و پاکیزه... .
من پارسیبلاگ رو دوست دارم...
باید یه کاری کنم... باید با بچههای خودم هم جوری رفتار کنم که خونهشون رو با تمام کاستیهاش دوست داشته باشن. به اونجا عشق بورزن.
راستی، من شنوندهی خوبی برای دختر و پسرم هستم یا نه؟
حواسم به دوستاشون هست تا به موقع اونارو بیدارکنم یا نه؟
سنگینی وظیفه رو دوشم حس میکنم...
خدایا کمکم کن کمرم خم نشه... میخوام تا آخرش بایستم و بار رو به منزل اصلیش برسونم. یعنی میشه؟
فکرش داره آزارم میده... احساس مسوولیت!!!
موفق باشین...
لیست کل یادداشت های این وبلاگ