سلام...
یادمه وقتی بچه بودم ،شبهای قدر با مامانم میرفتم مسجد مصلی.جاتون خالی..اونجاها رو خیلی دوست داشتم .به خصوص اون زمان که من تازه مکلف شده بودم؛تابستون بود و وسط گرمای ماه تیر.«خدا خودش خوب میدونه چه جوری اولین روزه مو گرفتم .اب وضو رو می خوردم که مثلا فکر می کردم کسی نمی فهمه»خلاصه...
مسجد مصلی ،اونم توی حیاط به این بزرگیش،اونم استراحت بین دعاها..واقعا برام جالب و دلچسب بود.ادم نیمه ی شب بره حیاط مسجد مصلی و زیر نور چراغ کمرنگ ابی بشینه و ببینه چه جوری مردم قرانا رو روی سر شون میذارن و با چه اشکی و با چه سوزی میگن :به محمدن...به علی ن...به فاطمه...
همیشه دوست داشتم بدونم اونا چی میگن به خدا که اینقدر اشک می ریزن..چی از خدا می خوان ...
اما حالا که مادر شده ام ،تقریبا می تونم حدس بزنم روحیه های مادرای اون موقع را..دعاهای بابا های اون زمان را...
وقتی وسط دعای جوشن کبیر خوابم می برد،مامانم هنگام دعا قران بیدارم می کرد و مو به مو بهم می گفتن و منم تکرار می می کردم.ازم می خواست که قران کوچیکه رو روی سرم بذارم . همراه با مردم ذکر بگم .مامانم می گفت:خدا حیا می کنه جواب بچه هایی مثل تو رو نده که گناه نکردی .پس به جای همه مون دعا کن.بعد ازم می خواست که برای همه ی مریضا دعا کنم .منم بدون این که اشکم در بیاد دعا می کردم .بعدش هم که سحر می اومدیم خونه ؛صدای دعای سحر که از رادیو پخش میشد خیلی برام دلچسب بود.اصلا نمی دونم چرا اون موقع اینقدر سرحال و بیدار بودم .نمی دونم .
اما دیشب ..خیلی ناراحت شدم ...وقتی خبرنگار شبکه اصفهان از پسرای جوون و دخترای جوون مصاحبه می کرد و ازشون می پرسید که :ایا نماز می خونین؟ایا شبای قدر احیاء می رین؟
اونا هم خیلی راحت می گفتن :نه ..هنوز برامون به اثبات نرسیده..یا مثلا می گفتن اخه دوستامون نمی خونن ،ما هم نمی خونیم.
خیلی تاسف خوردم .خیلی تاسف خوردم .نمی دونم چرا حس کردم کم کاری مادراشون اینجا داره خودش رو نشون میده .
معنی های جوشن کبیر رو که می خونم حس خوبی دارم .اون جا خدا رو خیلی قشنگ توصیف می کنه .
دیشب شب نوزدهم ماه مبارک رمضان ،توی احیاء،به دخترم گفتم:سعی کنه همراه با مردم فقط ترجمه ها رو بخونه.کافیه ادم ترجمه اونا رو همراه با صدای قشنگ مداح بخونه حتما از اومدنش در مراسم احیاء پشیمون نخواهد شد.
دوست دارم بچه هام هیچوقت با بودن خدا احساس تنهایی نکنن.احساس خوبی از عظمت این شبها داشته باشن.
دیروز بعد از ظهر که میخواستم پسرمو بخوابونمش؛براش قصه ی حضرت علی رو از زمان ازدواج تا شهادتشون گفتم .بعدش هم اون خوابید.عصر که خواهرش از مدرسه اومد؛دیدم بدو بدو رفت پیش خواهرش و گفت:ابجی ..ابجی...نبودی امروز مامانم یه قصه قشنگی برام گفت که همه اش هم راست راست بودا.نبودی...
به باباشون نگاه کردم و گفتم :ببین چقدر روح لطیف بچه ها اماده اس.
اخر شب بچه ها منتظر بودن اونا رو هم ببرم احیاء..
راستی نماز و عباداتتون قبول باشه..برای همه دعا کنین ها...یادتون نره...
لیست کل یادداشت های این وبلاگ