سفارش تبلیغ
صبا ویژن
این قرآن، ریسمان خدا و نور روشن گر ودرمانی سودبخش است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
چهارشنبه 86 شهریور 14 , ساعت 7:31 صبح

می خواستم پسر چهار ساله ام رو به جامعه القران بفرستمش.نمی شد.یعنی اونقدر بهم وابسته بود ، که به هیچ قیمتی حاضر نبود از من جدا بشه.دو سه جلسه ای رو باهاش رفتم.اما دیگه نمی تونستم ادامه بدم.اینجوری هم خودم مجبور شده بودم درسای اونو یاد بگیرم و بعد هم توی خونه باهاش کار کنم.اخر سر باز یه پسر وابسته داشتم که اجازه نمی داد به کاراهای شخصی خودم برسم .
خیلی فکر کردم...خیلی...یهو یه فکری جرقه زد تو مخم!!!!خوشحال شدم!!!

  - حمیده جون!
   - بله مامان!!
- ببین دخترم؛ تو اگه کمکم نکنی نمی تونم کاری از پیش ببرم..
- مگه چی شده مامان؟
- هیچی .فقط نمی تونم محمدحسین رو از خودم جداش کنم؛بدجوری بهم وابسته شده.اگه همینطور پیش بره موقع پیش دبستانی باهاش مشکل پیدا می کنیم .مگه نه؟
- اره خب مامان.می گین چی کار کنیم ؟
-نمی دونم تو چیزی به فکرت نمی رسه؟

«دختر10 ساله ام حسابی رفته فکر کنه.به نظرم دارم به هدفم نزدیک میشم.اینجا رو داشته باشین».

- حمیده!! چی شد؟ چی کار کردی؟
- مامان من یه فکری دارم..
- خب .بگو ببینم!!
- مامان من فکر کردم شاید بهتر باشه به جای شما ،من برم دنبال داداشم!!
- که چی بشه؟
- که من به جای شما برم دنبالش و حدیث های قرانی اونو یاد بگیرم .بعدش هم باهاش کار کنم تا یاد بگیره..
-اما فکر نکنم اون قبول کنه.می کنه؟
- مامان نگران نباشین.توکل به خدا.ایشالله از پسش بر میام.

«کم کم دخترم به صرافت می افته به من ثابت کنه که کاری ازش خواستم ،می تونه از پسش بر بیاد!!»

فردا بعد از ظهر :

سوار ماشین باباش شدیم تا مارو تا درب جامعه القران برسونن.وقتی اون دوتا از ماشین اومدن پایین،من نیومدم.صدای جبغ پسرم بلند شدکه داد میزد :من مامانمو می خوام..من مامانمو می خوام...
نمی دونم دخترم در گوشش چی گفت.اما من دیدم اروم شده ،اما گریه کنون دنبال خواهرش راه افتاد و رفتند با هم سر کلاس.
وقتی از کلاس برشون گردوندیم؛دیدم دوتایی دارن مانند بازی دارن درساشونو مرور می کنن .می گن و می خندن و با همدیگه تکرار می کنن .
درس امروزشون بود:«وبالوالدین احسانا»

خوشحال شدم .خیلی خوشحال شدم..
اخه من به 5 نتیجه رسیده بودم.

1_دخترم رو مشارکت داده بودم در حل مشکلم..
2_اعتماد به نفس اونو در حل مشکل بالا برده بودم..
3- یه پسر وابسته رو از سر خودم باز کرده بودم..
4- زحمت اموزش اون به دوش دخترم انداخته بودم..
5- دخترم هم با رغبت در این کلاسها شرکت می کرد و طبعا به نفع خود اون هم شده بود..

دیشب دخترم به باباش اصرار میکرد که اجازه بدن ؛امسال ترک تحصیل کنه و به جاش بره یکسال جامعه القران و حفظ کامل رو یاد بگیره..

گرفتین منو؟؟
اخیش...یه تیر با 5 نشون...
لذت داره نه؟
دیگه الان چند روزه بچه ها که میرن کلاس،من با خیال راحت میشینم پای اینترنت و مطالبم رو به روز می کنم و هم بیشتر وب گردی می کنم ..
خدایا شکرت..بابت همه چی شکرت...

جاری باشین...
 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ