سلام....من معذرت می خوام از دوستانی که بهم سر زدن،اما مطالب جدیدی در اون ندیدند.اشکال از سیستمم بود که بحمدلله برطرف شد.از حالا سعی می کنم یه مادرانه ی خوبی باشم که منظم و مرتب شده باشه و مطالبش هم بروز باشه.
دیگه نمی تونم مثل سابق که مرتب به خونه ی مامانم برم. اخه یه کم راهم دور شده. یعنی از وقتی که به خونه ی جدید رفته ام .
منو باش که فکر می کردم یه دختر خوبی ام و مرتب به مامانم سر میزنم .حالا فهمیدم که نه، منم شدم مثل داداش هام.
وقتی هم میرم اونجا ،نمی تونم ازشون سراغ داداش هامو بگیرم؛اخه دیدن بغض مادری که بچه هاشو خیلی وقته ندیده،برام مشکله.خیلی هم مشکله..
نمی دونم پسرا هم مثل ما ها فکر می کنن یا نه؟ تا وقتی مجردن که با دوستاشونن . وقتی هم متأهل میشن گرفتار زندگی شون میشن.
یه وقت فکر نکنین من دارم داداش های خودمو می گم .
داداش های من اونقدر با عاطفه ان که روزی یه بار حتما به مامانم تلفن می زنن و احوالشونو رو می پرسن.مخصوصا داداش اخری....
داداش اولی هم که جای خودشو داره.هرچی باشه متأهله و گرفتار...
داداش دومی هم که موبایل نداره تا لااقل ما بهش تلفن کنیم ،ببینیم هستش یا نیستش..
داداش سومی هم که مامان باید به اون تلفن بزنن....
منم که تا یه ماه پیش که فکر می کردم بهترین فرزند خونواده هستم ،تازه فهمیدم که نه از این خبرا هم نیس.
بغض های مامان خیلی وقته توی گلوشون گیر کرده....خیلی وقته....
جاری باشین....
لیست کل یادداشت های این وبلاگ