چهارشنبه 87 خرداد 22 , ساعت 6:19 عصر
< language=java>
>
صدایشان کردم. هر دویشان دویدند به سمت من.نمی دانم این ور نپریده ها ،از کجا بو می برند که مادر چه نوع کاری با آنها دارد؟
وقنی بهشان گفتم که باید راهی شمال بشویم؛بال در آوردنشان واقعا دیدنی بود برایم.
گفتم ساک تان را ببندید و خودتان وسایل تان را آماده کنید.باورم نمیشد. در عرض سه سوت...
ساک کنار هال آماده بود.
برایم جالب بود بعد که فهمیدم آنها برای بستن ساکشان، با کمک هم ؛ اول لیستش را آماده کرده بودند و بعد ساک را بستند.
برنامه ربزی تنها چیزی بود که باورم نمیشد بلد باشند.
جایتان حتما خالی خواهد بود...
صدایشان کردم. هر دویشان دویدند به سمت من.نمی دانم این ور نپریده ها ،از کجا بو می برند که مادر چه نوع کاری با آنها دارد؟
وقنی بهشان گفتم که باید راهی شمال بشویم؛بال در آوردنشان واقعا دیدنی بود برایم.
گفتم ساک تان را ببندید و خودتان وسایل تان را آماده کنید.باورم نمیشد. در عرض سه سوت...
ساک کنار هال آماده بود.
برایم جالب بود بعد که فهمیدم آنها برای بستن ساکشان، با کمک هم ؛ اول لیستش را آماده کرده بودند و بعد ساک را بستند.
برنامه ربزی تنها چیزی بود که باورم نمیشد بلد باشند.
جایتان حتما خالی خواهد بود...
نوشته شده توسط مادرانه | نظرات دیگران [ نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ