سه شنبه 87 خرداد 14 , ساعت 10:21 صبح
سلام بابا...
شما الان هم زنده اید.من شمارو هنوز هم از آن جعبهی جادویی می بینم.پس هستید دیگه؟!
هنوز هم وقتی حرف میزنید،صلابت و محکمی را میشه ازصدای شما حس کرد.
اصلا 14 خرداد که میشه حس خوبی ندارم. یک حس دلتنگی درونم را فشار میدهد.
بابا...من ترسیده ام.از این دو امانتی که دارم ،ترسیده ام.آخر شما که خبر ندارید؟اینجا پسرامون اون صلابت و محکمی که باید داشته باشند را ندارند.دخترامون هم یادشون رفته که چه قدرتی دارند و راه استفاده اش را بلد نیستند.انگاری که سرگردان شده باشند.
اصلا بابا...من هم سرگردان شده ام. من هم ترسیده ام. یاد مادرتان که می افتم ،بدنم میلرزه.من مادرم. چون مادرم ،ترسیده ام.
بابا...بارها بارها به مادرتان غبطه خورده ام.شفاعتش با شماست ،مگه نه؟؟
نوشته شده توسط مادرانه | نظرات دیگران [ نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ