انگار چشم دیدن من رو نداشت،وقتی مجبورش کردم برود از همسایه روبرویی الکل سفید بگیرد.چشم دیدن من رو نداشت، وقتی متقاعدش کردم که امشب هر جوری شده باید اجازه بدهد پدرش آمپول 6.3.3 را که پزشک برایش تجویز کرده بود ، به او تزریق کند.اما من هم تحمل دیدن اشک هایش برایم سخت بود.تحمل شنیدن التماسهایش سخت بود.برای من هم جالب بود که مجبور شده بودم اشکهای برادرش را که به خاطر درد آمپول خواهرش ریخته شده بود، را پاک کنم.سوژه افتاده بود دستم...آخر این خواهر و برادر واقعا همدیگر را دوست دارند.حتی وقتی به شدت با هم درگیر میشوند.شاید این هشداری برای من که حواسم هست که هرگز بین آن دو به قضاوت ننشینم؟اصلا چه لزومی دارد که مادر ، قاضی برای مشاجرات خواهر و برادر بشود؟
واقعا خیالم راحت شد...
راحت باشید فرزندانم.
تا می توانید خودتان باشید...
آخیش...
لیست کل یادداشت های این وبلاگ