وقتی موفق شدم از جناب شوهر رخصت بگیرم و بروم اردوی جنوب؛نمی دانید چقدر بال در آوردم.اما بعدش وقتی شرط رفتن من با بردن بچه ها میسر شد ، یهویی بال بال زدم.آخه من چه جوری دوتا امانت را باید تا آنجا میبردم؟( از کجا معلوم که از صدقه سر بچههیم این اردو قسمت من هم شده باشد؟) . وقتی پایم به اندیمشک رسید، چقدر دلم گرفت.داغ نامه های دایی عزیزم برایم تداعی شد.دایی که جواب نامههای تک تک خواهر زادههایش را می داد.وقتی به اندیمشک رسیدم به یاد پشت پاکت نامه افتادم.
از اندیمشک...به اصفهان...برسد به دست خانم...آقاجانی...
فرستنده...محمد رضا جعفری...
پس اندیمشک که می گفتند اینجا بوده؟پس نامههای رزمندهها از اینجا به دست خانواده ها میرسیده؟
پس چرا نامهی آن شهید مفقودالاثر هرگز به دست خانوادهاش نرسید؟
خدا گواه شادیهای وصف نکردنی من هست.برای هر خطاش چقدر اشک میریختم.یادمه دیگه نامه برایش ندادم.تحمل خواندن نامههای پر از احساسش را نداشتم.برای طفل 10 ساله هضم جنگ چقدر میتواند سخت باشد؟
وقتی به اندیمشک رسیدم،درک حضور دختران شهید و یا احیانا خواهران شهیدی که با ما همسفر بودند ،به شدت رنجم میداد.از خجالت داشتم میمردم آخر.
دیگه سکوت کردم.سعی می کردم سکوت کنم.هر جا که می رفتم ،مثل آدمهای خجل زده شده بودم .اصلا حال و هوای اندیمشک، طلاییه، شلمچه،هویزه...همهشان جور دیگری بود.من به زمینهای مقدس پا گذاشتهام.اما نمیدانم چرا فرق داشت؟غروب شلمچه با اینجا تفاوتش از زمین تا آسمان بود.حال و هوای میشداغ اصلا یه جور دیگری بود.اما اینجا یک چیز برایم مسلم هست.اینکه سهم بچههایی که مقدمات اردو را فراهم کردندتا این اردو برگزار بشه قطعا بیشتر از بقیه است.خوش به حالشان...برای اولین بار غبطه خوردم.غبطه خوردنی...
شهدا...با شما هستم...میخواهم بگویم :« فقط شرمنده ام...شرمنده...اصلا چطور دلتان آمد پای من را به اینجا باز کنید؟اصلا چطور رویتان شد من و امثال من را دعوت کنید؟نگفتید آبرویتان میرود که زوارتان این چنینی باشد؟هنوز هم شرمندهام...شرمندهام...».
لیست کل یادداشت های این وبلاگ