سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنچه را نمی دانی مگو که در خبر دادنت از آنچه می دانی متهم می شوی . [امام علی علیه السلام]
 
دوشنبه 86 اسفند 13 , ساعت 7:51 صبح
می‏گفت: « تو قم و جمکران نمی‏ری.یادت باشه ! ببین کی بهت گفتم...».ناراحت شدم حسابی.اما نمی‏دانم چرا بهش چیزی نگفتم.آخه اون مگه  کی بود که بخواد در مورد زیارت رفتن آدمها، اظهار نظر کنه.شاید هم منظورش این بود که من لیاقت ندارم .اما یه روز رفتم.بالاخره قسمت شد بعد از سالها دوری، با اردوی وصله بروم قم و جمکران.وقتی زیارت رفتم ، برای اون هم دعا کردم.توی راه برگشتن، با دوستم به مغازه عطاری رفتم.
- آقا عطر آنجل دارین؟
-بله خانم.ایناهاش...می‏تونین بوش کنین.قیمتش هم مناسبه.همه‏اش 1500 تومان می‏شه.
گرفتم. بویش کردم. عطر آنجل قرمز بود. عجب بوی مطبوعی...پس دادم به فروشنده...
- خانم ! بویش رو پسند نکردین؟
- چرا ! اتفاقا بوش مطبوع بود.
رویم نشد که بگویم دیگه انگیزه‏ای برای خریدنش ندارم.
اومدم بیرون.اما خاطراتم را همراه با همان عطر آنجل در مغازه جا موند.یادم رفت برش دارم....چه کار کنم خب...
بعضی وقتها اتفاقات تلخ به شیرینی تجربه‏اش می‏ارزد.چون دیگه تکرار شدنی نیستند.مگه نه؟
-
< language=java>
اینها چی بود که اول صبحی از مغزم ریختند بیرون؟احتمالا فشارهای حاصل از خانه تکانی بوده...شاید...
اصلا می‏تونین ننوشته ، حسابش کنید...

لیست کل یادداشت های این وبلاگ