سلام...
وقتی لیست رو نوشتم،همهشون استقبال کردند.منظورم اینه که جناب پدر (که معمولا مردها از کار کردن توی خونه طفره میروند...) هم استقبال کردند.شاید اگر بگویم ،باور نکنید...آخه طفلکیها...وقتی همهی کاراها تمام شد؛دیدن چهرههای راضی اونها واقعا برام دیدنی بود.لذتی که اونها از کار دستهجمعی برده بودند،مثل خوردن پستههای جایزه نبود.سرعتیکه باید به خرج میدادیم...فرصت کمی که داشتیم...باعث شده یه هیجان مضاعفی را به وجود بیاره که ارزشش خیلی بیشتر از تعیین کردن جایزه بود.
می دونین آخرش چیشد؟
صداشون کردم...بچهها بیاین پیش بابا بایستین...میخوام یه عکس یادگاری از همهمون به خاطر اینکه با هم بودیم،بگیرم...
آماده...حاضر...چه جالب...دیگه لازم نیست یاد آوری کنم، لبخند به لب داشته باشین...همهشون از ته دل شادند...(خدارو شکر)...
آماده...حاضررررررررررررررر...تیک...
چقدر خوش گذشت...هم به من...هم به مهمونهام...هم به بچه هام...
راستی....دیگه دارم باور میکنم ...مهمان حبیب خداست...آره،حبیب خداست...
< language=java>
>
لیست کل یادداشت های این وبلاگ