دوشنبه 86 دی 3 , ساعت 12:17 عصر
با بچهها نشستیم دور میز ناهار خوری.می خواستم شب یلدای خوبی رو بر پا کنم.میخواستم از اون شب هم بهترین استفاده رو بکنم.
_آهای بچهها میاین بازی؟
_آخ جون...بازی...
_بابا رو هم راه بدیم؟
_بابا؟باشه...ایشون هم بیان بازی.
_شروع کنم؟
_آره مامان...منتظریم...
_بچهها...گوش بدین.من این قاشق را قایم می کنم.یه نفرتون برین توی اتاق خواب.تا من بتونم قاشق رو قایم کنم.بعد باید پیداش کنین.اما من کمکتون هم میکنم.هر وقت به اون قاشق نزدیک شدی،من با دستم به میز ضربه می زنم.اگر هم دور تر شدی صدای ضربه های منم یواش تر میشه.متوجه شدین؟
_آره مامان جون...
_یک...دو...سه...شروع شد...
تق...تق...تق...(همه ساکت...کسی با چشمش اشاره نکنه ها)...تق.تق.تق....تق.......تق....تق...
آهان..با دقت گوش کن...بگرد...پیداش کن...(مهارت خوب شنیدن هم عالمی داره ها...)
هورا.....هورا....بالاخره پیداش کردم...جانمی جان..مامان!!برنده شدم...
_آفرین دختر گلم...حالا نوبت داداش توئه...بعدش هم نوبت باباس.مال بابا را جای سخت تری قایم می کنیم.تازه می تونیم به جای ضربه ،براش سوت بزنیم تا مجبور بشن دقت بیشتری بکنن.آماده این؟
شروع.....
_آهای بچهها میاین بازی؟
_آخ جون...بازی...
_بابا رو هم راه بدیم؟
_بابا؟باشه...ایشون هم بیان بازی.
_شروع کنم؟
_آره مامان...منتظریم...
_بچهها...گوش بدین.من این قاشق را قایم می کنم.یه نفرتون برین توی اتاق خواب.تا من بتونم قاشق رو قایم کنم.بعد باید پیداش کنین.اما من کمکتون هم میکنم.هر وقت به اون قاشق نزدیک شدی،من با دستم به میز ضربه می زنم.اگر هم دور تر شدی صدای ضربه های منم یواش تر میشه.متوجه شدین؟
_آره مامان جون...
_یک...دو...سه...شروع شد...
تق...تق...تق...(همه ساکت...کسی با چشمش اشاره نکنه ها)...تق.تق.تق....تق.......تق....تق...
آهان..با دقت گوش کن...بگرد...پیداش کن...(مهارت خوب شنیدن هم عالمی داره ها...)
هورا.....هورا....بالاخره پیداش کردم...جانمی جان..مامان!!برنده شدم...
_آفرین دختر گلم...حالا نوبت داداش توئه...بعدش هم نوبت باباس.مال بابا را جای سخت تری قایم می کنیم.تازه می تونیم به جای ضربه ،براش سوت بزنیم تا مجبور بشن دقت بیشتری بکنن.آماده این؟
شروع.....
نوشته شده توسط مادرانه | نظرات دیگران [ نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ