دیروز برای پسرم لباسی برای ایام عیدش خریدم.به فکرم رسید که انتخاب اورا هم جویا بشم .بخاطر همین از خانم فروشنده خواستم که به جای یک دست لباس چند دست لباس (بلوز مردانه ی کوچک و شلوار لی)ازهمان مدل و همانقیمت برایم جدا کنه.بعد اونها را اوردم خونه و صداش کردم!!! محمد حسین بیا ببین برات لباس اوردم هر کدومش که فکر می کنی هم قشنگه وهم رنگهاش را دوست داری انتخاب کن .یه لحظه برق خوشحالی را تو چشماش حس کردم و دیدم با چه ذوقی لباسی را به نظر خودش قشنگترش از همش بود را پوشیدو و با سرعت به طرف درب منزل دوید تا باباش که از سر کار میان اونو ببیندو تحویلش بگیرد.
حس کردم احساس خوبی بهش دست داده و تا شب هم انگار شیطنت هایش هم ازار دهنده نبود.و من فقط یاد اون بچه هایی افتاده بودم که الان شاید با این سن کمشون مجبور بودند بجای شادی بچگونه درب خونه ی مردم را می زنندو میگن اقا خانم نون خشکه میخریم و....
خوبه این جور موقع ها یاد دیگرون هم باشیم ....
کاشکی همه ی درب های ارزوهام هم باز بشه و بتونم موفق شم.
این دفعه خطابم با کلرجی منه !
دیدی تونستم بیام .فقط بهم نخند تا حسابی جا بیفتم .باشه ؟
به امید فردا...............
ادم خوبه اول مدیر ذهن خودش باشه بعد مدیر یک سازمان.
اهای کسایی مدیر سازمان های خاصی میشین حواستون به همه جا هس یا نه؟مواظب باشین ممکنه این پست مقامتون امتحانی باشه براتون؟پس اونی بودین رو فراموش نکنین.ممکنه یه روز که سرتون خلوت میشه که خیلی دیر شده وشما هم مدیون دور و برتون شده این.
ببینین سید علی چی کار میکنه که با همه مشغله فکری چه با ارامش زایدالوصفی مردم ملتش سخنرانی می کنه جوری همه فقط با چشمونی پر از اشک چهره ی پر از محبتش را نگاه می کنن و به نوعی انگار جوابش را می دن .
دلم خنک شد....
اما حالا سعی می کنم فرصتو مغتنم بشمرم.
دلم می خواد بدونم این دوتا وروجکام وقتی بزرگ شدن چه جور ادمایی می شن ؟
دلم می خواد ببینم راهشون روشن و واضح می مونه یا نه؟
از خدا خواستم نور چشام باشن تاجلوی خدا شرمنده نشم به امانت هایی که بهم داده .
درست و خوب تربیت شدن اونا تمام فکر منو اشغال کرده طوریکه بعضی وقتا احساس درموندگی می کنم.
خدا می دونم بعدها ازم مواخذه می کنی برای تربیت این دو امانتی که بهم دادی.
پس خودتم کمکم تابتونم...........
به امید فردا.......
سلام
چقدر خوبه ما قدر مادرمون خوب بدونیم تا زنده اند یه کم به ارزوهایی که دارند فکر کنیم
شما می دونین که ارزوی مادرتون چیه ؟پس تا دیر نشده بجنبین و گرنه ممکنه پرای همیشه افسوس انرا بخورید.
به امید فردا......
امروز داشتم به این فکر میکردم که قدیما اگه یه بچهای مادرش رو با ضمیر مفرد صدا میزد همه میگفتند بچهی بی ادبیه. ولی خب من فکر میکنم احترام گذاشتن فقط به این چیزا نیست. احترام گذاشتن باید از محبت ناشی بشه نه ترس. اون هم محبتی که مادر اون رو حس کنه.
چرا خیلی از ماها به بچههامون اجازه نمیدیم که بیان با محبت بهمون نگاه بکنن و راحت بگن دوستت دارم. چرا خیلی از بچههامون اون جور که به دوستشون ابراز محبت میکنن به ما نمیتونن ابراز محبت کنن؟! چرا طوری با بچههامون برخورد نمیکنیم که هر حادثهای توی زندگیشون اتفاق میافته بیان و برای خودمون بگن؟
من فکر میکنم بیشتر وقتها مشکل از ماهاست. شاید اگه ما شنونده خوبی برای حرفای بچههامون باشیم شاهد خیلی از مشکلات برای بچههامون نخواهیم بود.
شما با پدر و مادرتون راحتین؟ راحت بهشون میگین که چهقدر دوستشون دارین؟ تا حالا دست مادرتون رو بوسیدین؟
لیست کل یادداشت های این وبلاگ