به آرامي از کنارش عبور کردم . شايد اونم مثل بقيه آدمايي بود که توگوشه وکنار اين شهر بارها و بارها به چشم خوردن ولي نمي دونم چي شد که برگشتم طرفش ...آروم نشستم جلوش و باهاش سلام و احوال پرسي کردم .وقتي داشتم باهاش حرف مي زدم ناخود آگاه به ياد جمله اول اين مطلب افتادم .....ونداده هايت حکمت
.
اين بار با يك گزارش و يك مصاحبه كوتاه به روزم .
منتظر قدوم سبزت هستم
سلام
مگه حميده خانوم نمي رسوندنش ؟ شما ميبرين باز؟...
خجالت... خب شايد گذري باشه... شايد تو كلاس راحت نباشه.
مني كه مي بينينتو كلاس انگليسي نمدونم چرا لام تا كام حرفم نميومد! ... خودمم نمدونستم..اگه بدونين چه فكرايي مامانم و معلمم ميكردن... اخرشم همون دختر ساكته ي كلاس مونديم! خودمم نفهميدم چرا!!!
بااين حال ... شايد با يه مشاور صحبت كنين خوب باشه.... نمدونم.